پنج سال قبل
سه روز فقط به مراسم مونده بود و امگا مدتی می شد که برنامه فرارشو چیده بود، در این چند روز هم دست از تلاش برنداشته بود و مرتب به پدرو مادرش التماس میکرد تا ازدواج رو لغو کنند ولی حقیقتی که خودشم میدونست، این بود که حتی اگر وزیراعظم هم منصرف میشد، از ترس آلفا جیهیون نمیتونست کاری کنه.در اون مدت هرچقدر هم سعی کرد یونجون و ببینه؛ آلفای جوان اجازه نداد و کاملا نادیدهش گرفت. احتمالا میدونست بومگیو ازش چی میخواد و شنیدن درخواستهای لغو مراسم از زبون شخصی که عاشقش بود براش فراتر از حد تحمل بود و بهغرورش آسیب میزد.
بنابراین برنامه فرارش تنها راه نجاتی بود که میتونست بهش چنگ بزنه.یک هفته از نقشهای که کشیده بودند گذشته بود و حالا روز اجراش رسیده بود.
به جز لباس تنش و کمی پول قرار نبود هیچ وسیله دیگهای برداره. قبل از شام تهمین و فرستاده بود که از پایتخت بره، اون بتا کسی بود که با بومگیو بزرگ شده بود و بین خدمه صمیمیترین با امگا بود، اگر بومگیو میرفت و اون همونجا میموند مطمئن بود پدرش به خاطر اینکه به فرارش کمک کرده اونو زنده نمیزاره.پس بعد از اینکه به بتا کمی پول داده بود اونو به همراه خواهر آلفای کوچیکش راهی دورترین نقطه ممکن در کشور کرده بود.
بعد دیداری که توی غار با کای داشت برای اینکه ریسک کمتری کنه به دیدنش نرفت و تهمین به عنوان رابطشون حرفاشونو جابجا میکرد.طبق نقشه فرارشون اونا قرار بود بعد از نیمه شب به سمت شرق کشور و بعد با گذشتن از مرز به بانتو برن، از اونجایی که مادر کای از اشراف زادگان تامیل، همسایه غربی شاران بود و کای اونجا اقوام زیادی داشت احتمالا بقیه فکر می کردند اونها به سمت غرب رفتند و اونجا دنبالشون میگشتند درحالی که اونها به جهت مخالف رفته بودند و شانسشون برای فرار بیشتر می شد.
اضطراب خیلی بدی به تنش افتاده بود و مرتب عرق سرد میکرد.
به هر ترتیبی بود زمان موعد فرا رسید و امگا تصمیم به رفتن گرفت.
وقتی که لباساشو با لباس های قدیمی تهمین عوض کرد و خواست از اتاق بیرون بیاد؛ لحظه آخر در حالی که دستش روی دستگیره در مونده بود، چرخید و نگاهی به اتاقش انداخت. اگر همه چیزدرست پیش می رفت این اخرین باری بود که اینجا رو میدید.نگاهش رو از روی تخت بزرگش با ملافه مخمل آبی و مبلمان و میز و کمدهای قهوهای گذروند، لحظه ای از فکر دوباره ندیدن پدر و مادرش و همینطور برادر مهربونش به خودش لرزید، اگرچه این اواخر پدر و
مادرش به شدت بهش ظلم کرده بودند و سوبین هم انگار به نوعی ازش فراری شده بود؛ ولی نمیتونست منکر دوست داشتنشون بشه!
یاد یونجون هم افتاد و همزمان آهی کشید. هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که کارش با هیونگش به اینجا بکشه. از این که قلبش رو بشکنه ناراحت بود بود ولی اول هیونگش بود که این کارو کرد.
YOU ARE READING
Pieces of a Rose [TXT fanfiction]
Fanfictionسکوتی که همهجارو پر کرده بود، حتی از ناقوس مرگ بلندتر و کرکنندهتر بود. پسر قسم میخورد که بوی خون رو احساس میکرد. انقدر شدید که باعث پیچ خوردن دلش میشد ولی بازهم قدمهای لرزونش رو به سمت تالار مگنولیا برمیداشت. وقتی با سر انگشتان یخزدهش در بزرگ...