6-

53 10 6
                                    


_حدود شصت درصد درمانگرهای پایتخت که برای کمک و مداوای سربازها و مجروهین به شمال رفته بودن امروز صبح به همراه مجروهینی که شرایط بهتری داشتند به پایتخت برگشتن سرورم، اما این طور که مسئول تیم گزارش داده کمتر از چیزی که تخمین میزدیم دارو برگردونده شده، این طور که گفتن انبارهای داروی وحشی‌ها تقریبا خالی بوده و مجبور شدیم از داروهای خودمون استفاده کنیم.



سخنرانی بلندبالای جناب هه‌نول بالاخره تموم شد و امگا به فکر فرو رفت.

_پس طبق لیستی که به من دادید با کمبود کورار و بارهنگ مواجهیم؟ باید گروهی رو بفرستیم که از هایونا خرید کنن! از اونجایی که در بهترین حالت
حدود دوهفته طول میکشه تا به دستمون برسن، نصف موجودی انبارهای مرکزی ایالت‌های تیمو و هیزل رو منتقل کنید به اینجا، فکر میکنم دوران پیک مصرف دارو رو گذروندیم و به احتمال زیاد در شرایط اضطراری قرار نمیگیریم.

جناب هه نول کاغذهای توی دستش رو جابجا کرد:

_درسته عالیجناب، به خاطر مدیریت دقیق شما ما هرگز از نظر دارو در شرایط بحرانی قرار نمیگیریم.
با تایید بقیه مسئولان درمانگاه سلطنتی و انبار دارو گونه‌هاش از خجالت سرخ شد و با صدای آرومی گفت:


_این طور نیست، به خاطر زحمت‌های شماها میتونیم به خوبی از پس همه اینها بربیایم!

درمانگر سلطنتی اعتراض کرد:

_قربان؛ پیش از شما هماهنگی و شرایط مطلوب فعلی بین درمانگاه ها و انبارهای دارو وجود نداشت، ولی با کمک شما ما نظم خیلی بهتری داریم و بیشتر میتونیم به مردم مریض کمک کنیم، مردم به شدت از شما
قدردانن که خدمات درمانی و داروی رایگان در اختیارشون قرار میدید.

با تعریف و تجمید اونها بیشتر خجالت کشید ولی نمیتونست منکر احساس خوبی که داشت بشه، به یاد می‌آورد روزهای اولی که داوطلب شده بود در اداره امور انبار دارو کمک کنه چقدر غیرمستقیم بهش حمله شده بود و همه فکر میکردند اون فقط یه امگای لوسه که چون همسر ولیعهده به خودش اجازه دخالت در هرچیزی رو میده، اما حالا با گذشت چند سال اون تونسته بود توانایی خودشو نشون بده و احترام مقامات رو صرفا برای خودش و نه به خاطر عنوان "لونای شاران" یا "پسر وزیراعظم "بدست بیاره.

از نظر خودش این ارزشمندترین دستاورد زندگی اون محسوب میشد و احساس خوب مفید بودن برای مردم عادی انقدر باعث شادیش میشد که از معدود دلایل سرپا موندنش بعد از ناکامی عشقیش به حساب میومد.
بعد از ازدواج اجباریش کمک کردن تو این امور باعث میشد برای مدتی غم و غصه شو فراموش کنه و از درد خاطراتش فرار کنه، در طول روز از لحاظ روانی به آرامش موقت برسه تا شبها بتونه تو آغوش غریبه و
تخت یونجون دووم بیاره. درحالی که جلسه‌شون درباره درمانگرها و منابع داروها عملا تموم شده
بود یکدفعه چیزی که از اول جلسه براش سوال شده بود و پرسید:

Pieces of a Rose [TXT fanfiction]Where stories live. Discover now