8-

48 8 0
                                    



وقتی صبح با سردرد بعد مستی از خواب بیدار شد، انتظار داشت دایه حسابی دعواش کنه ولی اینطور نشد. بعد از یک حمام کوتاه لباس‌هاشو عوض کرد و با بدعنقی پشت میز نشست، خدمتکاری براش سوپ خماری آورد که داغِ داغ بود و اشتهای پسر رو تحریک میکرد‌.

دیشب با گریه‌و‌زاری موفق شده بود تمام بطری رو سربکشه و این واقعا بعد از چهارسال پرهیز شدید از الکل، واقعا بهش حال داد.


بعد از ازدواجش یکدفعه انقدر تحمل همه‌چیز براش طاقت‌فرسا شد که متاسفانه به الکل اعتیاد پیدا کرد.
برای مدتی نوشیدن و حبس کردن خودش تنها کاری بود که میخواست انجام بده. البته با نگرانی یونجون و مداخله دایه این وضعیت ادامه پیدا نکرد.

خیلی سریع مجبورش کردند روند نوشیدن رو کندتر، و دمنوش ‌های آرامبخش و بی‌خطر رو جایگزین کنه. و بعد از اون هم که کاملا حذف شد. در طول اون مدت نوسان خلق‌و‌خوی شدیدی داشت و پسر رویی از خودش نشون داده بود که کمتر کسی موفق به دیدنش میشد. الان که بهش فکر می‌کرد صبر و مدارای یونجون قابل تحسین بود.

اونجا بود که آلفا بهش پیشنهاد کرد دوباره به فعالیت در حیطه دارو و درمان برگرده. چیزی که قبلا بهش علاقه نشون داده بود ولی مدتی به‌خاطر اینکه پدرش فکر می‌کرد این کار برای اشراف‌زاده‌ای مثل اون مناسب نیست مجبور به ترکش شده بود.
البته خود آلفا هم ترجیح می‌داد اجازه نده همسرش از بغلش تکون بخوره و حتی پسر رو برای یک هم‌صحبتی کوتاه هم با بقیه نمیخواست شریک بشه. ولی وقتی امگارو میدید که اینجوری جلوی چشمش داره آب میشه، خودخواهی منتها‌درجه‌ش رو کنار گذاشت و برای بهتر کردن حالش پیشقدم شد.


به‌هر حال اینطوری بود که بومگیو، تبدیل به اولین لونای شاران در طول تاریخ طولانیش شد که به الکل اعتیاد داشته و حالا حتی تو مهمونی‌ها هم تحت نظارت و کنترل شدید دایه، چیزی بیشتر از آبمیوه گیرش نمیاد.


یونجون هم معمولا برای وسوسه نشدن پسر کنار اون نمینوشید، البته بجز دیشب که استثنا بود.
خوشبختانه دایه هم بنظر سرش شلوغ‌تر از اون بود که بخواد به پسر گیر بده.البته که خود بومگیو دیگه قصد نداشت افراطی بنوشه.
هنوز سختی و عذاب کنار گذاشتن الکل رو فراموش نکرده بود، به هیچ وجه.


اون روز طبق برنامه‌ش کار خاصی برای انجام دادن نداشت، تقریبا بلافاصله بعد از صبحانه بهش اطلاع دادن مادرش برای دیدنش اومده که باعث شد پسر با کلافگی آهی بکشه. مطمئنا اون روز قرار نبود روز خوبی باشه.

کمی بعد مادرش روی مبل تک نفره روبه‌روی پسر بود و بعد از سرو چای و ترک اتاق توسط یک خدمتکار بتا، مادر بومگیو تقریبا از روی مبل خودش پرواز کرد به سمت کاناپه‌ای که پسر روش نشسته بود و نیشگونی از پهلوش گرفت.

Pieces of a Rose [TXT fanfiction]Where stories live. Discover now