کتاب قطور و نسبتا کهنه رو روی پاش گذاشت و با احتیاط ورق زد تا برگه های کاهی کتاب پاره نشن.
احساس میکرد چند صفحهای از کتاب داروهای گیاهی باستانی قبلا کنده شدند، چون متنی که داشت درباره گیاه "داتورا"ی سمی مطالعه میکرد نصفه مونده
بود و حالا کتاب داشت از داروی دیگهای میگفت.نفسشو بیرون فوت کرد و کتاب و بست. اونو روی میز چوب گردوی مقابلش گذاشت و کشوقوسی به بدنش داد.
هرچقدر سعی میکرد ذهنش رو منحرف کنه فایده ای نداشت، آخرش خودش رو در حال فکر کردن به مهمونی فردا شب پیدا میکرد.
مهمونی به مناسبت شکست وحشی های شمال بود و این یعنی که "اون" هم میومد!"اون" کسی بود که پیروزی رو آورده بود و به آلفا هدیه کرده بود پس به جورایی مهمونی مال اون بود.
بعد از دوساعت تلاش بیحاصل توی کتابخونه بزرگ و باشکوه قصر؛ از اونجا که تحقیقاتش به نتیجه خاصی نرسیده بود تا با استاد درمانگر به اشتراک بزاره تصمیم گرفت فعلا به اتاقش برگرده.
به محض اینکه جلوی اتاقش رسید رایحه تند پدرش بینی شو پر کرد و آرزو کرد کاش همونجا بین کتابها مینشست به این زودی برنمیگشت!ناچارا وارد اتاقش شد، خدمتکار جلوی در بهش اطلاع داده بود پدرش نیمساعتی هست که اونجا منتظرشه.
کمی بعد وزیراعظم رو در نشیمن اقامتگاهش روی مبل فیروزهای رنگ پیدا کرد.اصلا از این ملاقات احساس خوبی نداشت. پدرش معمولا به خودش زحمت نمیداد برای دیدنش بیاد و اغلب مکالماتشون هم حول محور سرزنش شدن امگا توسط وزیراعظم بود._پدر!
وزیر فنجون توی دستش رو روی میز گذاشت سریع از جاش بلند شد.
_پسر عزیزم برگشتی؟
بومگیو ابرویی بالا انداخت و مقابلش نشست، امروز پدرش توی مود خوبش بود و از در دوستی وارد شده بود!
_نمیدونستم منتظرم هستید،چرا یکی رو دنبالم
نفرستادید؟وزیر روی میز خم شد تا برای پسر کوچترش چای بریزه.
_مهم نیست پسرم، زیاد منتظر نموندم. خب چخبر؟ همه چیز مرتبه؟ با کارهای انباردارو چطور پیش میری؟
بومگیو با بیخیالی جواب داد:_خوبه!همه چیز مثل همیشهست، اگر دلال ها اجازه بدن همه چیز بهترم میشه.
وزیر به محض شنیدن این حرف نگاه مهربونش رو با نگاه تیزی عوض کرد:
_پسرم حواست باشه دوباره با جناب سانگ درگیری درست نکنی! تو از ادارهی کسبوکار و تجارت چی میدونی؟
امگا کمی اخم کرد:
_درست میگید! من واقعا نمیتونم سر از کار کسی که به خاطر ولع سیری ناپذیرش به پول؛ داروهایی مردم برای جونشون بهشون وابستهن رو انبار میکنه و بعدا چندین برابر قیمت میفروشه دربیارم!
YOU ARE READING
Pieces of a Rose [TXT fanfiction]
Fanfictionسکوتی که همهجارو پر کرده بود، حتی از ناقوس مرگ بلندتر و کرکنندهتر بود. پسر قسم میخورد که بوی خون رو احساس میکرد. انقدر شدید که باعث پیچ خوردن دلش میشد ولی بازهم قدمهای لرزونش رو به سمت تالار مگنولیا برمیداشت. وقتی با سر انگشتان یخزدهش در بزرگ...