کریسمس نزدیک بود و نامجون تصمیم گرفته بود به نزدیکترین شهر بره تا وسایلِ مورد نیازش رو تهیه کنه. خیلی وقت بود که دیگه دنبال برگزار کردن یه جشن کریسمس واقعی نبود، خیلی وقت بود که کریسمس فقط یه بهونه شده بود که برای مونی یه اسباببازی جدید بخره و برای خودش یه کت گرمتر؛ اما امسال یه مهمون داشت. یه مهمونِ ناخونده که هیچچیزی از فرهنگ انسانها نمیدونست. و نامجون فکر میکرد خیلی خوبه اگه بتونه اولین کریسمس زندگی جین رو قشنگ و درست برگزار کنه.پس موقع رفتن کمی غذا کنار وان حموم گذاشت و مونی رو با خودش نبرد تا جین تنها نمونه. فانوسدریایی رو ترک کرد تا به اندازهی یه سفر ۴۵ دقیقهای به تمدن بشری برگرده. قیافهی جین وقتی نامجون بهش گفت قراره بدون مونی بره بیرون خیلی متعجب بود. توی زندگی روزمره و کوچیکشون همچین چیزی معمول نبود؛ اما اینکه بخواد وایسته و برای جین توضیح بده کریسمس چیه خیلی کار سختی بود، پس فقط بهش گفت زود برمیگرده، تقریباً.
وقتی داشت توی تنها سوپرمارکت اون شهر کوچیک سیبزمینیهای خوب رو جدا میکرد و تصمیم میگرفت برای شام گوشت بوقلمون بخره یا گوسفند، مدام فکرش درگیر کادویی بود که میخواست برای جین بگیره. جواهرات جایی بین گزینههاش نداشتن، گردنبند احتمالاً به آبششهاش آسیب میزد و انگشتهای به هم چسبیدهش جایی برای انگشتر نمیذاشتن. در ثانی، جین واقعاً نیازی به لباس نداشت. هدیه دادن عروسکهای پنبهای و اسباببازی به یه پریدریایی یهکم احمقانه بود؛ ولی خب، در کل ایدهی هدیه گرفتن برای جین مضحک به نظر میرسید.
در آخر تصمیم گرفت براش گل سر بخره. چند تا گلسر رنگیرنگی انتخاب کرد؛ چون جین خیلی اون گلسری که نامجون بهش داده بود رو دوست داشت، پس حتی یه کشِ مو هم براش خرید. وقتی رفت تا وسایلش رو حساب کنه، فروشندهی مغازه که یه زن تپل و مهربونی بود، یه نگاه مشکوک تحویلش داد. توی اون شهر همه نامجون رو میشناختن و البته که خبر داشتن تنها زندگی میکنه؛ ولی اون زن هیچ سوالی ازش نپرسید، هدیههاش رو توی یه جعبهی رنگی پیچید و با یه ربان صورتی تزئینش رو تکمیل کرد. جین عاشق این میشد. حداقل نامجون امیدوار بود که دوستش داشته باشه.
و بالاخره وقتی نامجون به خونه برگشت، در حالی که کیسههای خرید رو پشت سرش قایم میکرد، صدای آواز خوندن جین رو شنید. صداش به خاطر در بستهی حموم خوب شنیده نمیشد؛ اما نامجون میتونست حدس بزنه که پسر داره یکی از آهنگهای غمگینش رو میخونه. به محض اینکه مونی دوید تا بره دنبال نامجون آوازش رو قطع کرد. مونی پرید بغل نامجون و تقریباً کاری کرد صاحبش تمام خریدها رو بندازه زمین؛ اما نامجون تونست خودش رو کنترل کنه، کیسه های خرید رو روی میز آشپزخونه رها کرد و رفت تا به جین سر بزنه.
جین با دیدن نامجون درخشانترین لبخندش رو تحویلش داد و باعث شد مرد از خودش بپرسه نکنه اون پری فکر کرده بود اون هیچوقت قرار نیست برگرده؟
![](https://img.wattpad.com/cover/364991284-288-k453146.jpg)
YOU ARE READING
Winter🧜🏻♂️~
Fanfictionاقیانوس پر از خطره؛ یه شب یه هیولای بزرگ میبینی که اگه زندانیِ آب نبود تو رو زنده نمیذاشت، و یه روز یه پریدریایی که برای دزدیدن قلبت نقشه کشیده. ماجراهای نامجون و مهمونناخوندهش~ TAGS: namjin × romance × fantasy × mermaid au × angst Translator:...