¹st bubble

231 35 2
                                    


نامجون برای ماهی‌گیری بیرون رفت. این کاری بود که حداقل یه بار در هفته انجامش می‌داد، علاقه‌ی زیادی به ماهی خوردن برای شام داشت و چه کاری بهتر از گرفتن ماهی تازه؟

روز سردی بود و ابرهای خاکستری تیره آسمون رو پوشونده بودن، آب و هوا اغلب همین‌طور بود. نامجون تک و تنها توی یه فانوس دریایی وسط یه ساحل بی‌روح زندگی می‌کرد، هر روزِ خدا هوا گرفته بود و سرما استخوان‌سوز؛ ولی حداقل یه خونه و یه شغل داشت.

روزهاش خیلی بی‌دغدغه شروع می‌شدن، با پیاده‌روی صبحگاهی‌ به همراه سگش، مونی. بعد کارهاش رو توی فانوس دریایی انجام می‌داد و مطمئن می‌شد که همه چیز مرتبه. دوست نداشت بخاطر بی‌کفایتی توی شغلش به دردسر بیوفته.

و حالا که تصمیم گرفته بود بره ماهی‌گیری دیگه بعد از ظهر شده بود، کتاب جدیدش رو بعد از اینکه فقط یه فصل ازش خوند زمین گذاشت و بیرون رفت.

توی قایق کوچیکش، زیر دو لایه کت و یه شال گردن ضخیم چنبره زده بود و داشت به این فکر می‌کرد که چطور ماهی‌ش رو بپزه، اصلاً حواسش به دریا نبود. شاید اگه اون‌قدر حواسش پرت نبود می‌تونست متوجه حرکات عجیبی زیر قایق بشه، البته قبل اینکه از قایق بیرون کشیده بشه. آب همون‌طور که از ظاهرش انتظار می‌رفت سرد بود و چند ثانیه‌ی اول نامجون این‌قدر سردرگم بود که حتی نمی‌تونست برای جونش تلاش کنه؛ ولی به زودی متوجه دست‌هایی که بهش چنگ زدن و به کمک لباسش پایین کشیدنش شد، لباس‌هایی که لحظه به لحظه با هجوم آب شور دریا سنگین‌تر می‌شدن. یه چیزی محکم دور یکی از پاهاش پیچیده بود، پوستش می‌سوخت و انگار ریه‌هاش آتیش گرفته بود‌. تلاش کرد خودش رو خلاص کنه، سعی کرد هر طور که می‌تونه به چیزی که گرفته بودش ضربه بزنه.

بعد از اینکه تونست یه مشت محکم بهش بزنه یه صدای ناله شنید و اون چیز بالاخره رهاش کرد. تا سطح آب شنا کرد، نتونست مقاومت کنه و از روی شونه‌ش به پشت سر نگاه کرد. تنها چیزی که تونست ببینه حرکت موجودی رنگ پریده مثل روح با پولک‌های تیره رنگ بود.

همون‌طور که از آب بیرون زد تمام خداهای مرده و زنده رو شکر کرد که جون سالم به در برده. اون حتماً یه ماهی بزرگ بود. خودش رو از قایقش بالا کشید و قبل از اینکه بدنش به چوب قایق برخورد کنه شروع به لرزیدن کرد. تازه وقتی به خونه رسید تونست کبودی و خراش‌های روی بدنش رو حس کنه.

صبح روز بعد،‌ نامجون با بدنی کوفته از خواب بلند شد. عضله‌هاش بخاطر کشمکشی که زیر آب داشت دردناک بودن و پاهاش پر از کبودی. به زور خودش رو از توی تخت بیرون کشید، زخم‌های روی بازوش می‌سوختن و کل بدنش فریاد اعتراض می‌کشید.

برخلاف بدن دردی که داشت برای پیاده‌روی با مونی بیرون رفت. خورشید از پشت ابرهای ضخیم و تیره می‌درخشید و باد خنکی می‌وزید. روز خوبی بود. مونی دوید و دور شد تا اطراف رو بگرده و چیزهایی که دریا با خودش به ساحل کشونده بود رو بو بکشه. یه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که نامجون صدای واق‌واق کردنش رو شنید‌. کنجکاو شد و رفت تا ببینه برای چی المشنگه راه انداخته.

Winter🧜🏻‍♂️~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora