-01-

292 23 2
                                    

سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و بخاطر سر و صدای اطرافش، اخمش رو به نمایش گذاشت؛ دقیقا چقدر بود که اینجا بود؟
خودش هم خبر نداشت، فقط می‌دونست که نمی‌خواست حتی یک لحظه‌ی دیگه توی این بازداشتگاه کوفتی بمونه!
اون توی کل بیست و یک سال زندگیش افسرها رو از دور دیده بود، چه برسه به اینکه یک روز یا حتی یک ساعت رو اینجا بگذرونه!
می‌دونست که به زودی پدرش از اینجا بیرون میارتش و برای همین خیالش راحت بود و تا خواست توی ذهنش از اینکه تنهاست از همه‌ی عالم تشکر کنه، در سلول کوچیکش باز شد و پسری که پشتش بهش بود، دستش‌هاش رو به سمت افسر روبه‌روش گرفت تا دستبندهاش رو باز کنه؛ پسری که از خودش کمی بلندتر بود، با تتو‌هایی که از دست راست پلمپ شدش شروع می‌شد و به گردنش ختم می‌شد. هیکل پسر متوسط بود اما بخاطر تیشرت آستین کوتاهی که تنش بود، می‌شد فهمید که مدت زیادی هست که ورزش می‌کنه و البته رنگ تیشرتش که با موهای مشکیش ست شده بود، همه چیز رو راجع‌به اون شخص جذاب‌تر می‌کرد.
همین که حس کرد پسر داره به سمتش برمی‌گرده، سریع چشم‌هاش رو منحرف کرد و سعی کرد باهاش چشم تو چشم نشه، هر چی باشه اون یک خلافکار یا همچین چیزی بود وگرنه اینجا چه غلطی می‌کرد؟ و از طرف دیگه مشخص بود که اون یک امگا نبود وگرنه می‌تونست بگه اون هم بخاطر هیت توی مکان عمومی، اینجا گرفتار شده!
حدود ده دقیقه‌ای گذشته بود که صدای تهیونگ توی فضای کوچیک اونجا پیچید.
-جین پسر! اینجا چه غلطی می‌کنی؟
همین که صدای دوستش رو شنید، از جاش بلند شد و سمتش رفت.
-نمی‌دونم ته، اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که وسط یک هایپر هیت بشم، لعنتی حتی علائم قبلی هم نداشتم! حالا اینا رو ول کن، تو چرا اینجا اومدی؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و از پشت میله جوری به جین نگاه کرد که انگار عقلش رو از دست داده.
-احمق... خودت چی فکر می‌کنی؟ بابات! حالا هم من می‌رم تا وسایلت رو بگیرم، تو هم خودت رو جمع کن چون قراره با بابات روبه‌رو بشی.
با چشم‌غره رفتن به دوستش که دیگه اونجا حضور نداشت، به عقب برگشت که با دیدن قامت اون پسر، دقیقا روبه‌روش، هین آرومی گفت و عقب رفت که همین باعث شد سرش محکم با میله‌های پشتش برخورد کنه و چشم‌هاش رو محکم ببنده.
-شوخی می‌کنی دیگه؟ دقیقا پشت من چه غلطی می‌کردی مرتیکه؟
و بعد با اخم به اون که عقب‌تر رفته بود، نگاه کرد.
-بالاخره اسمت جینه یا سوکجین؟
جین با چشم‌های درشت شده به پسر نگاه کرد و بعد چشم‌هاش رو ریز کرد.
-تو اسم من رو از کجا می‌دونی؟
پسر مو مشکی شونه‌ای بالا انداخت و عقب رفت و روی یکی از نیمکت‌ها نشست؛ سوکجین که کنجکاو شده بود، سعی کرد با بیش‌تر نگاه کردن بهش، بفهمه که اون رو از قبل می‌شناسه یا نه.
چشم‌های ریز اما کشیده با رنگ قهوه‌ای تیره و بینی قلمی با لب‌های نازک؛ اگه روی مخش نبود، همین الان شمارش رو با دست و دل‌بازی تقدیمش می‌کرد.
-گفتم از کجا...
-پسرم!
با صدای پدرش حرفش رو نصفه رها کرد و سمتش برگشت.
-پدر من واقعا متاسفم.
-الان مهم نیست پسرم، فعلا بیا از اینجا بریم.
جین هم سری به نشونه موافقت تکون داد و به محض باز شدن در سلولش، از اونجا بیرون اومد که لحظه‌ی آخر صدای اون رو شنید.
-کیم نامجون؛ می‌بینمت!
***
تمام راه توی ماشین پدرش داشت به اون پسر نامجون فکر می‌کرد؛ اینکه شاید اون رو توی کالج یا همچین چیزی دیده باشه اما هرکاری می‌کرد، چیزی یادش نمی‌اومد.
انقدری توی فکر بود که صدای اطرافیانش رو اصلا نمی‌شنید، که آخر سر با ضربه‎‌ای که تهیونگ بهش زد به خودش اومد.
-صدام رو می‌شنوی پسرم؟
-آممممم... یک‌بار دیگه می‌گید پدر؟
پدر سوکجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
-پسرم من خسته شدم از این بی‌حواس بودنت، تو هیچ‌چیز رو جدی نمی‌گیری! با اینکه خودت می‌دونی که توی چه وضعیتی هستی؛ بیست و یک سالته اما با یک بچه‌ی شونزده ساله هیچ فرقی نداری! من خیلی سعی کردم که تو رو توی هر شرایطی قرار بدم تا شاید یک‌کم بزرگ بشی اما مثل اینکه روی تو تاثیر نداره؛ از بچگی تو رو با همین تهیونگ، هزارتا کلاس فرستادم تا شاید یک چیزی یاد بگیری، اما انگار نه انگار. من خسته شدم از این وضعیت، تو تک پسر منی و من از دیدنت، اون هم این‌شکلی بیزارم و دیگه نمی‌تونم با این سن و سالم ازت حمایت کنم، و خب دیگه نمی‌خوام هم به این حمایت ادامه بدم؛ تو بیست و یک سالته ولی هنوز نمی‌دونی که همیشه باید ویال‌هات رو پیش خودت نگه داری؟!
-پدر من نمی...

-Trust-Where stories live. Discover now