-10-

58 13 3
                                    

با حس لرزش بین دست‌هاش، به سختی چشم‌هاش رو باز کرد و سعی کرد اطرافش رو آنالیز کنه.
وقتی یک‌کم خواب از سرش پرید، تازه متوجه شد که جین داشت بین دست‌هاش، توی خواب و بیداری، می‌لرزید و عرق می‌کرد.
با نگرانی توی جاش نشست و بعد از پوشیدن باکسرش و کنار زدن پتو از روش، سعی کرد بیدارش کنه.
-جین... سوکجین! بیدار شو.
وقتی دید انگار امگا قصد بیدار شدن نداره، سمت آشپزخونه رفت و با خیس کردن یک دستمال، دوباره پیشش برگشت و سعی کرد تبش رو پایین بیاره و این روند خیلی هم طول نکشید چون جین با حس خیسی روی صورتش، بعد از یک ربع بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد.
وقتی یک‌کم به اطرافش نگاه کرد، نامجون رو بالای سرش دید برای همین از جاش بلند شد و وقتی متوجه شد که پیرهن مردونه مرد تنشه، با شک اول به خودش و بعد به مرد نگاه کرد و تازه متوجه شد که چه اتفاقی بینشون افتاده.
هیت شدن یهوییش... زنگ زدن به نامجون و بعد...
چشم‌هاش رو محکم به هم فشار داد و سعی کرد جلوی لرزش دست‌هاش رو بگیره.
آلفا که متوجه کش‌مکش جین با خودش شده بود، خواست دستش رو بگیره که پسر خودش رو عقب کشید.
-به من دست نزن!
با جمله‌ای که از پسرک شنید، چشم‌هاش گرد شد و سعی کرد آروم باشه.
-چی گفتی؟
اما سوکجین می‌دونست که خودش، یعنی امگاش این رو شروع کرده بود و مرد به هیچ عنوان تقصیری نداشت پس سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
-نامجون...برو بیرون...بعدا حرف می‌زنیم ولی برای الان فقط ازم دور شو!
و خب این‌طور نبود که آلفا ندونه جین برای چی این کارها رو می‌کنه؛ در اصل اون زندگی پسر رو از خودش هم بیش‌تر بلد بود برای همین سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت؛ اما بدی ماجرا این بود که با اینکه می‌دونست و دوست داشت جین رو درک کنه، اما نمی‌تونست جلوی حس بد خودش رو بگیره؛ اون به راحتی می‌تونست خودش رو کنترل کنه و جدا از اون حس پس زده شدن، باید بهش عادت کرده باشه اما نمی‌شد؛ انگار به همین دلیل مثل همیشه که عصبی می‌شد، سمت تراس رفت و سیگارش رو هم با خودش برد.
و حال جین توی اتاق قابل توصیف نبود!
بیست و یک سال سعی کرده بود جلوی هیت شدن‌هاش رو بگیره و فقط برای همین موضوع نمی‌خواست اون چیزهایی که به چشم دیده‌ رو تجربه کنه.
از طرفی آلفا هم تقصیری نداشت و‌ خودش این رو می‌دونست اما الان هیچ‌کس اون حس کثیفی که انگار روی پوستش بود رو نمی‌تونست برطرف کنه.
حس خلائی که سرتاسر پرش کرده بود، نمی‌ذاشت که درست فکر کنه اما همون لحظه، وقتی داشت با کلافگی روی گردنش دست می‌کشید، با حس جای گاز گرفتگی خشک شد.
انگار تازه الان بود که فهمیده بود مارک شده و نفهمید که کی از جاش بلند شد و با عصبانیتی که آتیشش هر لحظه بیش‌تر شعله‌ور می‌شد، سمت مرد پا تند کرد.
-فهمیدی که چه گوهی خوردی؟
نامجون با تعجب به پشت برگشت و فیلتر سیگارش رو از تراس پایین انداخت.
-باز چیه جین؟
تا جایی که می‌شد جلو اومد و با اشاره کردن به گردنش گفت:
-باز چیه؟ بعد از این گوهی که خوردی، اینه جوابت؟ می‌فهمی چه غلطی کردی؟ می‌دونی با این گوهی که خوردی من رو توی چه وضعیتی انداختی؟!
با عصبانیت دستی رو‌ی گردنش کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
-چرا بزرگش می‌کنی؟ یک‌ مارکه دیگه؛ چرا جوری رفتار می‌کنی انگار بهت چاقو زدم؟ بالاخره تو هم یک امگایی...
-خفه‌شو! تو اصلا می‌دونی این کار یعنی چی؟ می‌دونی قراره من احمق چقدر سرگردون بشم؟
-انقدر دنبال اینی که هر روز زیر یک آلفا باشی؟
با جمله‌ای که شنید، نفهمید کی دستش بالا اومد و محکم توی گوش مرد خورد ولی انگار چیزی نبود که آلفا بخواد ازش بگذره چون بعد از سیلی‌ای که خورد، دستش رو بالا آورد و یقه‌ی امگا رو بین دست‌هاش گرفت.
-دفعه آخرت باشه که دستت رو روی من بلند کردی امگا! وگرنه سری بعد کاری می‌کنم که هر روز زار بزنی، فهمیدی؟
با اینکه ترسیده بود ولی متقابلا کم نیاورد.
-فکر کردی ازت می‌ترسم؟... کی هستی تو؟ ها؟ کی هستی؟ نکنه فکر کردی بعد از یک ماه که باهات خوب رفتار کردم، کس خاصی هستی؟ کیم نامجون تو هیچی نیستی؛ فهمیدی؟ حتی برای من هم هیچی نیستی!
بدون اینکه بفهمه، دقیقا دستش رو گذاشته بود روی نقطه ضعف نامجون، چیزی که سعی می‌کرد از بچگی باهاش بجنگه برای همین در اون لحظه نتونست جلوی خودش رو بگیره و یقه جین رو طوری کشید که پسرک روی زمین افتاد و بعد سمتش رفت و موهاش رو بین دستش گرفت.
-اونی که هیچی نیست تویی! فهمیدی؟ مثل اینکه یادت رفته تو یک بازنده‌ای، نه؟ اونی که جلوی چشم‌هاش به مادرش تجاوز گروهی شد من نبودم، فهمیدی؟ من بازنده هیچ بازی کوفتی‌ای نیستم... تو هم سعی کن یک‌کم به خودت بیای و به این فکر کنی که چه گوهی خوردی!
و بعد با عصبانیت از تراس بیرون رفت و سریع از خونه خارج شد.
طوری که کمرش به میله‌های تراس برخورد کرده بود یا اینکه موهاش کشیده بود براش مهم نبود و حتی دردش رو هم حس نمی‌کرد؛ تمام حرف‌های مرد توی ذهنش پلی می‌شد.

-Trust-Where stories live. Discover now