-نمیخوای چیزی بخوری؟
دست تهیونگ رو به آرومی گرفت و فشار داد؛ میتونست لاغر شدن دوست پسرش رو توی این دو سال و نیم اخیر کاملا حس کنه.
-میل ندارم. نگران نباش، گشنهام شد خودم یک چیزی میخورم.
نفسش رو کلافه بیرون داد و سرش رو روی میز گذاشت.
-من که اینطور فکر نمیکنم عزیزم.
-من میرم بیرون یککم قدم بزنم، زود برمیگردم.
کوک اخمهاش رو توی هم کشید اما از جاش تکون نخورد.
-میری بیرون یا پیش نامجون؟
پشت بهش شونهای بالا انداخت و قبل از اینکه در رو کامل ببنده، جوابش رو داد.
-فرقی هم میکنه؟
خودش هم دوست نداشت که جوابش رو اینطوری بده اما نه خودش اون تهیونگ قبلی بود، نه جونگکوک.
دقیقا از همون روزی که رفت جلوی خونه مارک و با در بستهاش مواجه شد، همهچیز عوض شد. یادش میاومد...
اینکه چطور با ترس به کوک و نامجون زنگ زد؛ اینکه نامجون چطور دنبالش گشت.
حتی با اینکه از اون روز دو سال و خوردهای میگذره ولی دردش دقیقا مثل روز اول میمونه.
هر روز حس گناهی که از دروغهایی که به سوکجین گفته بود، مثل طناب بیشتر دور گلوش پیچیده میشد اما همهی این حسها زمانی بیشتر شد که نامجون در حقیقت رو به روش باز کرد؛ بعد از گذشت سه ماه از گم شدن جین!
***
با دلسوزی برای آلفا قهوه ریخت و جلوش روی میز گذاشت.
-نامجون، چیزی پیدا کردی؟
کلافه دستی بین موهاش و تهریشی که تازه دراومده بود، کشید و سرش رو به نشونهی مخالفت تکون داد.
-نه، عمرا هیوک بذاره کسی انقدر راحت به سیستمهاش نفوذ کنه.
-میدونم.
حس و حال نامجون قابل توصیف نبود. میدونست که خیلی زودتر میتونست جین رو از این وضعیت نجات بده.
میدونست که پسر دیگه حال خوشی نداره و عذاب وجدان چیزی بود که الان داشت تنفس میکرد.
-تهیونگ، باید یک چیزی رو بدونی.
جونگکوک با شنیدن حرف برادرش با هول از جاش بلند شد اما نامجون بهش اشاره کرد که نزدیکتر نیاد.
بالاخره که یک روزی میفهمید.
-چی شده؟
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به گفتن همهچیز.
از اینکه از روز اول داشت دروغ به خورد سوکجین میداد. اینکه اون زیردست هیوکه و تمام این مدت میخواست جین رو گول بزنه و کاری کنه که پسر خودش با دستهای خودش بره پیش مرد، اینکه کوک هم همهچیز رو میدونست؛ اما این هم گفت که اون واقعا بعد یک مدت پسر رو دوست داشت و نمیخواست این بازی رو ادامه بده برای همین هیوک اون رو مثل یک مهره اضافی رهاش کرد.
حتی نفهمیده بود که بخاطر اون همه فشاری که روش بود، موقع حرف زدن دستهاش میلرزید.
جین کسی بود که بعد از مدتها واقعا دوستش داشت و بهش حس خوبی میداد و میترسید اگه دوباره ببینتش، پسر دیگه دوستش نداشته باشه.
از طرفی تهیونگ با شنیدن چیزهایی که حتی یک درصد هم انتظار نداشت، جوری شوکه شده بود که حتی توانایی پلک زدن هم نداشت؛ فقط به میز خیره شده بود ولی خیلی نگذشت که سرش رو به سمت آلفا بالا آورد.
-پیداش میکنیم؟
-باید پیداش کنیم.
-پس فعلا چیز دیگهای مهم نیست.
***
برای سومینبار زنگ در خونهی نامجون رو زد اما با باز نشدنش، تصمیم گرفت برگرده که همون لحظه مرد از ماشینش پیاده شد.
-تهیونگ، ببخشید باید یک سر میرفتم دانشگاه.
لبخندی به مرد کت و شلواری روبهروش زد و سرش رو تکون داد.
-خوبه که انقدر راحت زندگی میکنی نامجون.
میدونست که منظور پسر روبهروش دقیقا چیه اما جوابی هم نداشت که بگه؛ چی میگفت؟
مجبورم ادامه بدم؟
اینکه همیشه جین یک گوشه ذهنشه؟
یا اینکه فکر میکرد هر لحظه قراره زنگ خونهاش رو بزنه؟
چی میگفت وقتی حتی خودش رو لایق اسمش نمیدونست؛ جدا از اون، یک جورایی به ترک شدن عادت هم داشت.
-بیا بریم داخل.
پسرک سرش رو تکون داد و پشت مرد وارد خونهاش شد.
-بشین تا برات یک چیزی بیارم.
-نمیخواد، بشین. باید راجعبه یک چیزی باهات صحبت کنم.
نامجون با کنجکاوی روی مبل روبهروی تهیونگ نشست و منتظر بهش نگاه کرد.
-انقدر این چند وقت درگیر بودیم که به یک چیزی دقت نکردیم. گفتم شاید بهتر باشه بهت بگم. نمیدونم، شاید کمک کنه.
خوشحال بود که حداقل نامجون مثل کوک فکر نمیکرد که بهترین دوستش مرده.
-چی؟
-نمیدونم، شاید خیلی بیربط باشه اما حالا که انگار دارم پازل رو کنار هم میچینم، یک چیزی این وسط خیلی میلنگه. جیمین، میدونم که دوست مارک بوده و حتی باهاش زندگی میکرده اما خودم همون موقع هم متوجه شده بودم که سعی داشت جین رو ازش دور کنه و اینکه خیلی راحت به سوکجین نزدیک شد و طوری رفتار کرد که انگار چندین ساله که باهاش رفاقت داره. من و جین همیشه این رفتارهاش رو گذاشتیم پای اخلاقش اما انگار اینطور نیست؛ چون از اون موقع که جین گم شد، جیمین حتی یکبار هم زنگ نزد و خبری ازش نشد و جدا از اون، امروز رفتم و همهی اکانتهاش رو چک کردم اما انگار همهاشون دود شدن، رفتن هوا. بنظرت اینها عجیب نیست؟
حرفهای بتا کاملا با عقل جور درمیاومد و طوری نبود که بگه داره اشتباه میکنه، تایم لاینش کاملا واضح بود.
-یعنی میگی جیمین هم یکی از زیردستهای هیوک بوده؟
-نه، منظورم این نبود. میگم که انگار جیمین سعی داشت مارک رو از جین دور کنه. چطوری بگم، یادته هر موقع میاومد، تنها بود؟
سرش رو به نشونهی تفهیم تکون داد.
-پیدا کردن اطلاعاتش برام کاری نداره؛ البته اگر زیردست یک آدم گنده نباشه. آیدی قدیمیش رو داری؟
-آره، دارم.
-پس بذار لباسم رو عوض کنم، بعد میشینم پاش.
***
-پس اگه چیزی دستگیرت شد، هر موقعی از شب بود زنگ بزن. مشکلی نیست، باشه؟
سرش رو تکون داد و ازش خداحافظی کرد.
از اون موقعی که تهیونگ اومده بود پیشش تا الان که شبه، پشت لپتاپ نشسته بود و هنوز کارش تموم نشده بود؛ اینطور نبود که بتونه خیلی راحت اکانت یکی رو برگردونه و بعد بتونه کاملا بهش دسترسی پیدا کنه.
با خستگی قهوهی سوم امروزش رو توی ماگ ریخت و پشت لپتاپش نشست ولی با به یاد آوردن گذشته، باز ذهنش پرش کرد.
به خوبی یادش میاومد که تهیونگ با ترس بهش زنگ زده بود و گفته بود که جین قرار بود خونهی مارک باشه اما الان چراغهای خونه خاموشه و کسی هم در رو براش باز نمیکنه.
میدونست که تهیونگ آموزش دیدهست برای همین بهش گفت که یواشکی بره داخل خونه تا اون برسه و ممکنه همهی اینها رو مارک الکی راه انداخته باشه؛ اما وقتی خودش رسید، فهمید که بالاخره زمانش رسیده بود. اونها جین رو برده بودن.
یادش میاومد که به تکتک انبارها، خونه و شرکتهای هیوک رفته بود اما نه اثری از مارک بود و نه هیوک.
انگار همهاشون آب شده باشن و رفته باشن توی زمین.
روزبهروز تهیونگ رو میدید که داشت امیدش و سرزنده بودنش رو از دست میداد. با کوک چه دعواهایی که راه نمیانداخت؛ اون هم بالاخره به تهیونگ گفت که جین زندهست.
البته خودش با چشمهای خودش ندیده بود اما مطمئن بود؛ چون هیوک اگر میخواست کسی رو بکشه، انقدر موش و گربه بازی براش نمیکرد و یک راست میرفت سر اصل مطلب.
هیوک میخواست جین رو با گذاشتن نامجون توی زندگیش تحت فشار قرار بده و آسیبپذیر کنه تا اون پسر پیشش توی ضعیفترین حالت خودش باشه؛ پس قطعا قصد کشتنش رو نداشت!
بالاخره با صدای دینگی که از لپتاپش اومد، به خودش اومد و از فکر گذشته خارج شد.
هرچی توی گذشته اتفاق افتاده باشه، دیگه مهم نیست؛ مهم الانه!
با نگاه کردن به لپتاپش، نگاهی به اکانت بالا اومده کرد.
اکانت جیمین بود، اما انگار اون پسر یک اکانت دیگه هم داشت که هنوز پاکش نکرده بود.
با زدن پسووردش بالاخره داخلش رفت و با دیدن مسیجهای رد و بدل شده، حس کرد ضربان قلبش دیگه مثل قبل نیست.
***
بخاطر زنگ نامجون نمیتونست درست بخوابه و هر پنج دقیقه یکبار از خواب میپرید و ایندفعه هم با صدای نوتیفیکیشن گوشیش پرید.
سریع گوشیش رو برداشت و متوجه دوتا اساماس مختلف شد؛ یکی از طرف نامجون و دیگری از طرف یک ناشناس.
با اینکه خیلی منتظر آلفا بود، اما اول اساماسی که از طرف ناشناس بود رو باز کرد و با دیدن محتویات پیامش، ترسیده سمت جونگکوک خوابیده برگشت.
«سلام. میدونم انتظارش رو نداشتی اما باید فردا هم رو ببینیم. میام دنبالت اما نباید به کسی بگی؛ البته اگه میخوای از حال جین خبردار بشی. جیمین»
با استرس پیام نامجون رو باز کرد و شکش به یقین تبدیل شد.
«جیمین یک اکانت دیگه داره و توش با یک اکانت دیگه حرف میزنه و بهش میگه جین؛ جین زندهست!»
***
امروز صبح به تهیونگ گفت که صبح یک کلاس داره و بعدش میره خونشون تا همهچیز رو بهش بگه برای همین در حال حاضر توی کلاس نشسته بود و سعی داشت هرچه سریعتر کلاس رو تموم کنه.
با توجه به چیزهایی که دیشب دیده بود، مطمئن بود که جیمین داره با امگای خودش حرف میزنه.
امگایی که فکر میکرد حتی اگه سالها هم تلاش کنه، قرار نیست دستش بهش برسه!
با اکراه خواست سمت تخته بره و مسئله دیگهای بنویسه که همون لحظه در کلاس محکم باز شد برای همین ناخودآگاه سمتش برگشت.
-ببخشید استاد، میدونم دیر کردم اما میشه این جلسه رو بذارید بیام بشینم؟
با تعجب به سوکجین نگاه کرد و نفسهاش به شماره افتاد.
بعد دو سال، اینطوری!
دستهاش شروع به لرزش کرده بود و حس میکرد بخاطر کم خوابی دیروز داره توهم میزنه.
-استاد؟
دوباره با شنیدن صداش به خودش اومد و سرش رو بالا پایین کرد.
سوکجین، بعد دو سال برگشته بود!
YOU ARE READING
-Trust-
Fanfiction🖇️ Name:Trust Genres: Omegaverse, Criminal, Angst, Smut Couples: Namjin, Vkook By: Padi Up: یکشنبه ها مگه اینطور نبود که یک رابطه پایهاش اعتماده؟ پس چرا اعتماد تنها چیزی بود که توی هیچ کدوم از روابطش وجود نداشت؟! اینجا دقیقا پایانش بود. شروع ای...