<تو برام مثل پسرمی؛ میدونم که بیشتر از هر کسی میتونم بهت اعتماد کنم.>
و همین شد که رایحهاش توی فضا کمتر شد و چشمهاش به رنگ عادی خودشون برگشتن.
نه... نمیتونست خیانت کنه و از طرفی هم نمیتونست بیشتر از این به سوکجین آسیب بزنه!
با حس کردن کم شدن رایحه نامجون، توی جاش نیمخیز شد و آرنجهاش رو ستون بدنش کرد.
-چیزی شد؟
سرش رو تکون داد و با کنار کشیدن خودش، روی تخت کنار پسرک نشست.
-نه؛ فقط فکر میکنم الان موقعیت خوبی نیست.
سوکجین که از پسزده شدنش ناراحت بود، سر جاش نشست و سرش رو تکون داد.
-درک میکنم؛ متاسفم اگه مجبورت کردم. من فقط...
-هی هی منو نگاه کن.
سرش رو سمت نامجون برگردوند و با ناراحتیای که توی چشمهاش مشخص بود، بهش نگاه کرد.
-اینطور نیست که تو رو نخوام یا اینکه خوشم نیومده باشه؛ فقط اینکه تو تازه از بیمارستان مرخص شدی و من نمیتونم این کار رو باهات بکنم؛ وگرنه یک نگاه به خودت بنداز جین... من کسی نیستم که به فردی مثل تو دست رد بزنم.
بعد از شنیدن حرفهای مرد، خیالش کمی راحتتر شده بود و نمیتونست لبخندش رو ازش پنهون کنه؛ اون همین الان ازش تعریف کرده بود.
نامجون وقتی حس کرد پسر بهتر شده، دستش رو روی گونهاش گذاشت و کمی نوازشش کرد.
-میدونم شب سختی برات بوده؛ البته توی این چند وقت حتی یک روز خوش هم نداشتی، پس بیا فعلا امشب رو پیش من بخواب تا بعدا براش یک فکر درست و حسابی بکنیم.
وقتی دید نامجون روی گوشهای از تخت خودش دراز کشید و با دست به کنارش اشاره کرد، بیاختیار لبخندش بزرگتر شد و اون هم کنارش رفت.
چون یکی از دستهای مرد دراز شده بود، سرش رو روی بازوش گذاشت و بهش نگاه کرد.
-ممنونم نامجون!
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست و بدون نگاه کردن بهش، بغلش کرد و آروم پیشونیش رو بوسید.
-منم ممنونم!
***
با گیجی به نامجونی که داشت دکمه پیراهن مشکیش رو میبست، نگاه کرد و چشمهاش رو مالید تا شاید یککم از خوابآلودگی دربیاد.
-خب یعنی فقط بیدارم کردی که اینو بگی؟
خنده ریزی به حال پسرک کرد و سرش رو تکون داد.
-میدونم که الان دوست داری منو بزنی؛ اما علاوه بر اینکه میخواستم بگم شب بخاطر تولد کوک باید بریم اونجا، باید قرصهات رو هم میخوردی پس از دستم عصبانی نشو.
-عصبانی نمیشم اما مطمئنم که تهیونگ خودش چند ساعت دیگه زنگ میزد و بهم میگفت.
ابرویی بالا انداخب و بالای سر سوکجین که هنوز چشمهاش پف داشت، ایستاد و به چهره کیوتش نگاه کرد.
-میدونم ولی دوست داشتم خودم بهت بگم؛ تو مشکلی داری؟
به چهره جدی مرد نگاهی کرد و سرش رو تکون داد.
نامجون لبخندی به جین زد و بعد از بوسیدن گونهاش، کتش رو پوشید و از خونه بیرون رفت.
با کلافگی سمت ماشینش رفت و با روشن کردنش، از خونه دور شد؛ اما بخاطر افکارش که حالا بیشتر از هر موقع دیگهای بهش هجوم آورده بودن، کنار زد و سرش رو روی دستهاش، روی فرمون گذاشت و نفسش رو با شدت بیرون داد.
از هرکاری که میکرد، حالش بهم میخورد؛ از بوسیدنش، بغل کردنش، از اینکه حتی سعی کرده بود دیشب باهاش بخوابه هم حالش بهم میخورد!
وقتی به خونه میرفت و باهاش روبهرو میشد، انگار یک سنگ بزرگ توی گلوش گیر میکرد و تا وقتی که از پیشش نمیرفت، اون سنگ هم ناپدید نمیشد.
صورت جین معصوم بود، بی گناه بود؛ دقیقا برعکس نامجون.
زندگی اون، برعکس جین که پر از قربانی شدن بود، پر از گناه بود؛ گناهانی که چندین سال پای قربانی بودنش میذاشت اما همهی اینها مضخرف خالص یا یک توجیح بود.
توجیح اینکه اون هم گناه داشت، ولی اون خودش تصمیم گرفته بود که تبدیل بشه به کسی که حالا نمیتونستی حتی لحظهای براش دلسوزی کنی!
جین فقط یک پسر بچه بیست و یک ساله بود؛ درسته که زودجوش بود یا حتی بعضی وقتها، حرفهاش زیادی تیز و برنده میشد، اما هیچکدوم از اینها اون رو تبدیل به یک آدم بد نمیکرد و اون هنوز کسی بود که میشد بهش گفت قربانی. قربانی سرنوشتش، قربانی آدمهای مضخرفی که یکهو وارد زندگیش شده بودن، قربانی چیزهایی که خودش توش هیچ دستی نداشت؛ قربانی نامجون!
کاش اینطوری نمیشد. کاش هیچوقت زندگی براش این رو رقم نمیزد، کاش هیچوقت با جین روبهرو نمیشد.
با ابروهایی که هر لحظه به هم نزدیکتر میشدند، به بیرون نگاه کرد که همون لحظه با زنگ خوردن گوشیش، بهش نگاهی انداخت و ضربهای به فرمون زد.
لعنت به خودش و هر کسی که میشد اسمش رو دار و دسته گذاشت!
***
-واقعا میخوای من رو با این حال ببری آرایشگاه؟ ببخشید اما یک لحظه هم به ذهنت خطور نکنه که قراره باهات بیام چون اصلا حوصله ندارم.
تهیونگ چشم غرهای به دوستش رفت.
-کی گفت بریم آرایشگاه عروس خانم؟ خودم رنگ خریدم! برای خودم آبی و برای تو بنفش و صورتی؛ پس به جای غر زدن، برو گمشو و موهات رو رنگ کن؛ دلت نمیخواد دوست پسرت رو سوپرایز کنی؟
با حرص کمی خم شد و از میز روبهروش یک تیکه سیب برداشت و با عجله خوردش.
YOU ARE READING
-Trust-
Fanfiction🖇️ Name:Trust Genres: Omegaverse, Criminal, Angst, Smut Couples: Namjin, Vkook By: Padi Up: یکشنبه ها مگه اینطور نبود که یک رابطه پایهاش اعتماده؟ پس چرا اعتماد تنها چیزی بود که توی هیچ کدوم از روابطش وجود نداشت؟! اینجا دقیقا پایانش بود. شروع ای...