part 7

865 48 18
                                    

Writer's pov:

یک پسرقد کوتاه مو نسکافه ای که با چشم های درشت و لپ های باد کرده با اخمی روی صورتش بهش زل زده بود .
اون .. امکان نداشت .. مرد سادیسمی ای که فکر میکرد فلیکس رو برای سواستفاده حبس کرده فقط یک پسر کوچولو بود ... نه البته که نه ...

پسر :" قرار نیست برید کنار ؟"

هیونجین به خودش اومد و ساکت و شوکه به طرفی خودش رو کشید تا راه ورود باز بشه . پسر سریع وارد و به سمت هال رفته داد زد :" فلیکسسسسس!!!"

فلیکس با شنیدن صدای اشنایی از مبل پایین پرید و روبه روش ایستاد . باورش نمیشد پیداش کرده . اون دلش خیلی براش تنگ شده بود .

پسر با رسیدن و دیدن سلامتیش بغضی که تو طول راهِ رسیدنِ اینجا نگه داشته بود رو شکست و گریه کنان گفت :" یاااا .. مگه نگفته بودم از پیشم جم نخوری ؟؟؟"

فلیکس هم همینطور که قطره های اشک درشتی از چشم هاش میفتاد بدو بدو به طرف پسر رفته تو بغلش پرید . همدیگرو طوری که انگار هزاران ساله ندیدن محکم بغل کرده بودند . فلیکس با اشک هاش قسمت بازویی لباس پسر رو خیس کرده بود . در مقابل پسر هم کمی از او نداشت فقط در این میون دو مرد به اون دوتا تو بغل هم زل زده بودند و نمیدونستند چه ریکشنی نشون بدن .

بعد دقایقی دو پسر از هم جدا شدند ولی فلیکس هنوز اشک میریخت . پسر با استین لباسش اروم اشک هاش رو پاک کرد و انگار حالا یادش افتاده تنها نیستند به طرف دو مرد برگشت . سریع تعظیمی کرد و تند تند گفت :" خیلی ببخشید .. متاسفم "

هیونجین دستی تکون داد . کمی با لکنت گفت :" ن..نه خواهش میکنم "

لینو از بالکن بیرون اومده گفت :" شم.. شما جیسونگ شی هستید ؟"

جیسونگ سرش رو تکون داد و پرسید :" ببخشید شما ؟"

لینو جواب داد :" لینو .. لینو "

هیونجین هنوز گیج لب زد :" م..منم هیونجین "

جیسونگ دوباره برای هر دو تعظیم کرد و با کشیده شدن کتش فهمید فلیکس حرف هایی برای گفتن داره :" ببخشید جایی هست که منو فلیکس تنها ..."

هیونجین به پشتش ، پله ها اشاره کرد و گفت :" بالا دو تا اتاق خالی هست یدونه هم مال منه ..."

جیسونگ تشکری زمزمه کرد و بغل فلیکس رو گرفته از پله ها بالا رفتن ولی دو مرد هنوز متعجب فقط به رفتنشون نگاه کردند و بعد به همدیگه .

با پیدا کردن اتاقی خالی اروم فلیکس رو روی تخت نشوند و اونم کنارش جا گرفت و گفت :"ف..فلیکس ..."

فلیکس بینیش رو بالا کشید و گفت :" خیلی درازه داستان "

جیسونگ :" خب .. باید از یه جایی شروع کنی "

فلیکس سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به تعریف :" اون .. اون روز صداتون رو از اتاق بابات شنیدم . نمی خواستم فضولی کنم فقط به گوشم خورد ولی بعدش .. وایستادم تا بفهمم موضوع چیه که انقدر عصبانیه و سرت داد میزنه .... من نمیخوام برات دردسر باشم جی .. نمیخوام به خاطر من از زندگیت ، جوونیت و هر چیز دیگه ای بگذری "

𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑀𝑤𝑜 Where stories live. Discover now