My son🥭

584 157 169
                                    

مینهو داشت یه روز خیلی عادی رو می‌گذروند. کم کم وقت این رسیده بود که تمام مشتری‌هاش رو از کافه بیرون کنه، درش رو ببنده، سریع سوار اتوبوس بشه و بره خونه، بین راه شام بخره و بعد که به خونه رسید برنامه‌ی مورد علاقه‌اش از چان رو روی تلویزیون پخش کنه و روی مبل لم بده و شام بخوره

تیپیکال یه روز معمولی برای مینهو این شکلی بود. از صبح تا نزدیک شب کار می‌کرد و بعدش که به خونه میرسید زندگیش تازه شروع می‌شد. خونه خوب بود. خونه گرم بود و خونه پر از چان بود. مینهو تک تک دیوارهای خونه‌اش رو پر از چان کرده بود. بنگ چان اینجا، بنگ چان اونجا، بنگ چان همه جا. اگر دست مینهو بود حتی دیوارهای حموم خونه‌اش رو هم پر از پوستر می‌کرد

زندگی مینهو تشکیل شده بود از همین کارها و تنها یه شخص، بنگ چان! کل زندگیش روی محور بنگ چان میچرخید و حقیقتا بابت این خوشحال بود. نگاه کردن به چان باعث رنگی شدن زندگیش می‌شد پس چرا باید خودش رو از این کار محروم می‌کرد؟ مینهو فقط یه فن بوی دو آتیشه بود که چان رو دوست داشت، همین

"ببخشید...کافه تا یه ربع دیگه بسته می‌شه"
به زوجی که روی میز گوشه ی سالن نشسته بودن با لبخند گفت و دوباره پشت پیشخوان برگشت. پیشبندش رو از تنش بیرون کشید و روی صندلی پرت کرد و روی مبل نشست و بالاخره گوشیش رو دست گرفت. اول از همه تمام آپدیت‌هایی که در مورد چان بود رو چک کرد...که هیچی نبود

این چند وقت هیچ خبری از چان نبود و حتی ساسنگ فن‌ها هم هیچ خبری ازش نداشتن و مینهو داشت دیوونه میشد. نمی‌دونست پسرش الان کجاست و داره چیکار میکنه. غذا خورده؟ دوباره بیخوابی داره اذیتش می‌کنه یا بالاخره تونسته بخوابه؟ تمام فکر و ذهنش حال چان توی اون موقع بود. درست مثل پدری که پسرش رفته اردو و اون نمی‌تونه از فکر و خیال بیرون بیاد

چند تا استوری و یه سری ادیت خوشگل پست کرد و همراه با فالوورهاش جیغ جیغ کرد و جواب چندتا هیتری که داشتن غلط اضافی می‌کردن رو با فحش‌های آبدار داد. درسته که کمپانی دهنش رو بسته بود و از آرتیستش محافظت نمی‌کرد اما مینهو به کسی اجازه نمی‌داد در مورد پسرش چیزی بگه

صدای زنگ کوچیکی که بالای در کافه بود اومد و مینهو از جاش بلند شد تا بگه دیگه مشتری قبول نمی‌کنن که دیدش. مینهو با وجود کلاه کپ و ماسکی که کل صورت چان رو پوشونده بود، باز هم تونست بشناستش. چطور نمی‌شناخت؟ اون چشم‌ها، طوری که گوشه‌های کناری چشم‌های چان پیچ خورده بودن، مردمک‌های مشکی رنگش که یه هاله‌ب قهوه‌ای رنگ دورش داشت، موهای فری که از گوشه‌ی کلاه کپش بیرون زده بودن و پوست سفیدی که مینهو می‌تونست براش جون بده

چان نفس نفس می‌زد. انگار عجله داشته باشه. دستش رو محکم روی ماسکش نگه داشته بود و هر چند لحظه یک بار به عقب برمی‌گشت.
"ببخشید...واقعا ببخشید. ولی من می‌تونم چند دقیقه اینجا قایم بشم؟"
"چی؟"
تنها چیزی که مینهو می‌تونست بگه همین بود.توی شوک بود. پسری که تا چند لحظه‌ی قبل توی گوشیش بود، الان جلوش ایستاده بود. انقدر نزدیک، با فاصله‌ی یه متر.

my idol is my SON (chanho)Where stories live. Discover now