what is smut?🥭

292 104 219
                                    

شرط آپ پارت بعد:
70 vote
120 comment

مینهو حدود پنج دقیقه‌ای بود که گریه کردن رو تموم کرده بود اما هنوز نمی‌تونست سرش رو از توی سینه‌ی پسر بزرگ‌تر بیرون بیاره. البته که این کارش دو تا دلیل داشت. اول از همه اینکه خجالت می‌کشید! شبیه یه نوجوون پونزده ساله گریه کرده و به چان چسبیده بود و نتونسته بود درست واکنش نشون بده. دلیل دومش بهتر بود. آخه کی دلش می‌خواد از همچین آغوشی بیرون بیاد که مینهو دومیش باشه؟

فین فین کوتاهی کرد و حلقه‌ی دست‌هاش به دور کمر پسر بزرگ‌تر رو کمی شل کرد. چان چند دقیقه‌ای بود که بیخیال خوندن شده بود و فقط صدای نفس‌های عمیقش به گوش می‌رسید. پسر کوچک‌تر کم کم داشت فکر می‌کرد که پسرش خوابش برده و به خاطر همین سرش رو آهسته تکون داد و چونه‌اش رو روی سینه‌ی چان گذاشت. سرش رو بالا آورد و اون لحظه بود که چشم‌هاش توی چشم‌های کاملا باز پسر بزرگ‌تر گره خورد.

می‌خواست دوباره خجالت زده صورتش رو توی سینه‌ی چان فرو کنه اما تونست خودش رو کنترل کنه و به سرعت عقب کشید. دستش رو توی موهاش فرو برد و سعی کرد مرتبشون کنه. پسر بزرگ‌تر برای چی این شکلی بهش زل زده بود؟
"خب فکر کنم گریه کردن دیگه بسه، مگه نه؟"
چان پرسید و خودش رو روی تخت کشید و به تاج تکیه داد. پاهاش رو دراز کرد و بعد از بغل کردن بالشتی که مینهو شب‌ها زیر سرش می‌ذاشت، سرش رو توش فرو کرد و نفس عمیقی کشید.

"هوم... بوی انبه می‌ده"
پسر کوچک‌تر نزدیک بود که یه حمله‌ی قلبی رو حس کنه. خوشبختانه قلبش جون سالم به در برد اما بزاقش توی گلوش پرید و مینهو مجبور شد برای نفس کشیدن محکم سرفه کنه‌. پسر بزرگ‌تر با ترس سرجاش نیم‌خیز شد اما مینهو عقب کشید و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق، جلوی سرفه‌ها رو بگیره.

اون پسر عقلش سرجاش بود؟ تا ثانیه‌ی پیش مینهو رو توی بغلش گرفته بود و محکم فشارش می‌داد و برای دلداری دادن بهش آهنگ می‌خوند و ثانیه‌ی بعد هم بالشتش رو بغل می‌گرفت و با بو کردنش قلب مینهو رو بین انگشت‌هاش تا سر حد منفجر شدن فشار می‌داد! مگه نمی‌دونست این رفتارها خطرناکن؟
"خوب شدم! خوب شدم نیا جلو!"

انگار که پسر بزرگ‌تر یه بیماری واگیردار داره داد زد و لحظه‌ی بعد سعی کرد با بستن چشم‌هاش خودش رو کنترل کنه. اینکه قلبش شروع به تندتر تپیدن کرده بود و نمی‌تونست گرمای آغوش چان رو فراموش کنه تقصیر پسر بزرگ‌تر نبود!
"بیا... بیا یه کاری بکنیم"
پیشنهاد داد و سعی کرد حواس خودش و همچنین حواس پسر بزرگ‌تر رو از آغوش طولانی مدتشون پرت کنه. چان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره به تاج تخت تکیه داد. بالشت رو درست زیر بینیش نگه داشت و پرسید:
"چه کاری؟"

متاسفانه مینهو هیچ ایده‌ای نداشت و فقط برای فرار از موقعیت اون جمله‌ی کذایی رو بیان کرده بود. به سرعت توی راهروهای ذهنش جست و جو کرد تا بتونه یه کاری رو پیدا کنه. فیلم می‌دیدن؟ ولی چه فیلمی؟ داستان می‌خوندن؟ چه داستانی؟ حرف می‌زدن؟ در مورد چی صحبت می‌کردن؟
اونقدری هول شده بود که نفهمید داره چی می‌گه‌. حتی تا لحظه‌ای که لب‌هاش از هم باز شدن هم نتونست هضم کنه که چه کلماتی قراره از دهنش خارج بشن و بعد از اون؟ دو دستی خودش رو بدبخت کرده بود!

my idol is my SON (chanho)Where stories live. Discover now