پشت میزی که روی اون انواع قلمو های پهن ، مداد های آرایشی ، پالت های رنگی و قوطی های گرد کِرِم دیده میشد به انتظار نشسته بود و به این فکر میکرد که برادرش و لویی به بهونهی گشت زدن تو این آتلیهی بزرگ و چند طبقه ، دقیقا به دنبال چه چیزی رفته بودن ؟
شاید لیام باور کنه که اونا حوصله شون سر رفته بود اما زین سالها با شرارت داخل چشمای اون دو نفر نفس کشیده ، علاوه بر اون از رگ و پوست برادرش رو میشناخت . میدونست کسی نیست که تو این موقعیت حساس تنهاش بزاره مگر برای یک ایدهی خطرناک تر .
سرش رو بالا آورد و از آینهایی که یک ردیف لامپ گرد روی هر ضلع قابش نورافشانی میکرد به لیام خیره شد . انگار از کشو های سفید رنگ میز مقابلش استرس بیرون میخزید و دور گردنش حلقه میزد .
موقعیت های ناشناخته که برای اولین بار تجربه میکرد ، براش پرتنش بود و بدون حمایت همیشگی راجر سخت تر هم میشد .
زین سعی کرد با اضراب درونش بجنگه و کلمات رو از هنجرهاش پرواز بده ، نمایشی سرفه کرد و روی صندلی چرخدار به طرف عکاسش برگشت :
- آقای پین! پس گریمورتون کجاست ؟
مرد ، حولهی کوچکی که آب از دست هاش رهانیده بود رو به جالباسی برگردوند و لبخند شیرینی زد :
-اول اینکه لیام کافیه و دوم! نمیبینی؟ ایناهاش دیگه!
آب دهانش رو فرو برد و به سرتاپای اون مرد قرمز پوش که استایلش به هرچیزی جز " کسی که به محل کارش اومده " شباهت داشت نگاه کرد . آلاستار قرمز ، شلوار بگ مشکی با چهارخونهی قرمز و یه سوییشرت گشاد و کلاه کپ برعکس به همین رنگ ِ خونپاش .
وقتی پشت سرش ایستاد و دست روی دو شونهاش گذاشت ، تمام تنش منقبض شد . دندون های مرواریدی لیام مثل زنجیر ِ درشتمُهرِه و نقرهایی ِ دور گردنش از پس لبخندی سرخ میدرخشید .
باور نمیکرد این انگشت های تتو خورده و زیبا که از پشت آستین بلندی سرک میکشن قراره روی صورتش به رقص در بیان تا اینکه دست هنرمند مرد به سمت قلموها دراز شد :
- با اجازت کارمون رو شروع کنیم .
و هنوز آمادگی لازم برای مواجه با این مرحله رو نداشت که پیچ صندلی توسط لیام چرخید و پشتیش به عقب خم شد .
برکهی سنگ زدهی چشمهای زین در حصار نیزار مژگان ، تصویری از دلدارش رو منعکس میکرد که روی چهرهاش خیمه زده و با پلکای تنگ شده از سر دقت به پوستش رنگ و لعاب میبخشه .
لیام اسفنج نیم دایرهایی رو از مواد مخصوص مرطوب کرد و از پیشانی تا چونهی زین حرکت داد . فک پسر رو با ملایمت گرفته بود تا تکون نخوره در حالی که نمیدونست اون به سختی حتی نفس میشه .
YOU ARE READING
- OᖴOƑƑSǀƊƐ OR ƓOAL !
Randomاینجا مستطیل سبز پسر! جایی که روی چمن هاش بوسه میکارم و به دروازهاش سجده میکنم. مقدسه برام چون میدون جنگ منه! - اما لویی! چرا وسط میدون جنگ قلب تو به جای توپ فرستادی تو دروازهام؟! - چون تو گل منی ، نه آفساید !