- گل دهم بازی⇦🥅'

107 26 122
                                    

اجازه بده با کامنتای قشنگت ری‌اکشنت رو به     
اتفاقات   این پارت ببینم🤍
ممنونم بابت کوبیدن روی ستاره‌ی نارنجی :">

---------------------------

دو ساعتی از اون تماس شوم می‌گذشت. هری با حال درونی ناخوشی تمرین رو تموم کرده و به خونه برگشته بود.

رشته های اسپاگتی رو دور چنگالش پیچید، شبیه کلافی از دلهره که قلبش رو طناب‌‌پیچ می‌کرد. حق با لویی تاملینسون بود، هری نباید برای سیراب کردن غرورش با فوتبالیستی به خاطرسازی او در می‌افتاد؛
و الان برای افسوس خوردن خیلی دیره وقتی نمی‌دونه فرداشب توی خونه‌ی این مرد چی در انتظارشه.

- هری ادوارد استایلز! خیال نکن می‌تونی با گفتن ِ [خوبم] مادرت رو دور بزنی! اصلا معلوم هست تو چه فکری هستی و داری چه بلایی سر غذای بیچارت میاری؟!

دور اون میز غذاخوری مجلل و طویل زیر جار های سنگین شیشه‌ایی، خانواده‌ی استایلز در سکوتی سلطنتی مشغول خوردن شام بودند که با فریاد آنه مادر خانواده، همه‌ی سرها بالا گرفته شد.

اما پسرک بی‌نوا چه به زبون می‌آورد؟ از پرنده‌ی خشمگین آبی که خواهان قربانی کردنش بود لب می‌زد یا از قلب کوچک خودش که برخلاف شاخ و نشون کشیدن‌ها غرق در واهمه بود؟!

هری مِن و مِن‌ اش رو قورت داد و با چشمای آشوب زده‌اش به صورت نگران زن خیره شد:
- ولی من نگفتم که خوبم!

لحن مادرش دوباره با ملایمت در هم آمیخت:
- منم می‌دونم که نیستی عزیزم! از وقتی رفتی تمرین و برگشتی کلا یه آدم دیگه‌ شدی!

تمرین؟! یا اون تماس شیطانی شهرآشوب که قلبش رو آکنده از نگرانی رها کرده؟
لحظه‌ایی مردمک های دلواپسش روی جدیت پدرش سرخورد و بوم‌رنگ چشم‌ها دوباره پیش مادرش برگشت. سعی کرد در انتخاب کلمات دقت به خرج بده:

- راستش فرداشب یه قرار با کاپیتان یکی از تیم‌ها دارم و... این یکم موقعیت حساسیه! فقط نگرانم! البته بعدا می‌تونیم بیشتر حرف بزنیم مامان، پدر از صحبت موقع صرف غذا آزرده خاطر می‌شن.

کلمات سنگینش در گلوی خودش هم گیر می‌افتاد، اما مجبور به حفظ آداب پیش این مرد سختگیر و قدرتمند بود.

- اگرچه منظورت رو از "قرار" دقیقا متوجه نشدم، اما من امیدوارم این برات خوب پیش بره هرولد.

پدر سنگیش قبل از دیگران به حرف اومد. البته که آرزوی موفقیتش حاوی کنایه بود.

اون سال‌ها قبل به وسیله‌ی همسر رواشناسش با همجنسگرایی هری آشنا شد و تظاهر کرد با حرف های آنه قانع شده و مشکلی با این موضوع نداره. اما حقیقت اینه که بعضی عقاید درون ما نهادینه شدن. ممکنه سر هامون رو به نشونه‌ی موافقت تکون بدیم اما کی رو گول می‌زنیم؟ یه جایی ته صندوق باور هامون یه نفر فریاد مخالفت سر می‌ده.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Sep 24 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

- OᖴOƑƑSǀƊƐ OR ƓOAL !Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt