باران خون Pt. 3

45 8 0
                                    

قبل از شروع ادامه داستان... حدود چندسال بود که نوشتن این فن فیکشن رو متوقف کرده بودم و علاقه به نوشتن، فرصت، روحیه و هرچیزی که برای ادامه دادن نیاز بود وجود نداشت. اتفاقات زیادی افتادن، خوب و بد. اما با اینحال تصمیم گرفتم اونچه رو که پشت سرم رها کرده بودم به سرانجام برسونم. ایده اصلی و کلی داستان رو فراموش کردم ولی شکر خدا قلمم و نحوه سناریو نویسیم از قبل بهتر شده پس امیدوارم تا بتونم لحظات خوش و فارق از استرسی رو براتون رقم بزنم. لازم به ذکره که داستان روند خشن و بی دی اس ام و شکنجه محوری رو شروع، ولی در ادامه با روند ملایمتری پیش خواهد رفت. دوست ندارم شخصیت کاراکتر هام رو همین ابتدا برملا کنم پس برای شناخت رمز و راز ها و معماهایی که طرح می‌کنم لطفا با دقت و شکاکیت بخونید که داستان کلیشه ای آغاز شده اما هر کلیشه ای قابل پیش بینی نیست و نخواهد بود.
شرط آپ نخواهم گذاشت حداقل برای فعلا و تایم خاصی برای اپلود ندارم اما تقاضا دارم حمایت کنید. تمام دلخوشی من حمایت شماست که قلم به دست بگیرم خوانده بشم و بخشی از جنگ های درونی ام دیده بشن پس لطفا کامنت بزارید کتاب رو دنبال کنید و ووت بدید و خستگی این روزها رو با همین کار ساده از تنم بیرون بکشید♡
همچنین شما میتونید توی چنل تلگرامی من @goldenasIam با من در ارتباط باشید و از اپ شدن اپیزود ها باخبر. دوست دار شما. مالیشکا.

ثروت چیز عجیبی‌ست. مثلا کشیش را از کلیسا به خانه می اورد تا بگوید که عقد مارا در آسمانها بسته و خداوند به او قدرت و... این مزخرفها. بله. من در این مراسم ناگوار که از مراسم ختم برایم غم انگیز تر است اسیر شده ام و تلاش میکنم تا هرچه زودتر قبل از به زبان اوردن " همیشه همسر تو می‌مانم" یا بمیرم و یا کسی مرا بدزدد و یا چمیدانم نوعی فرار کنم. اما تصور دارم مردن بهترین گذینه است. شاید بهتر باشد به خدمتکار وفادارم بگویم کمی سیانور و یا قرص برنج گیر بیاورد و قبل از رسیدن کشیش به این مراسم شوم راهی مسیر جهنم یا بهشت شوم.
- تهیونگ؟ تهیونگ کجایی؟
صدای خواهرم مرا از فکر بیرون می‌کشد و چشمان بی رمقم را به خود خیره می‌کند. ته یون ادامه می‌دهد : ببین می‌تونیم به بهانه چک کردن کیک عروسی بریم از در آشپزخونه بیرون اونجا دوست من جانگ هوسوک با ماشینش منتظرته سوار ماشین شو و بهش فقط بگو حرکت کن اون تورو به محل امنی می‌بره.
ناگهان صدای همهمه جشن به گوشم شنیده شد و نور ها رنگ گرفت و برق لباس زنان به چشم آمد. ناگهان همه چیز زنده شد. ته یون با استرس و دلنگرانی به من خیره بود و سعی می‌کرد بدون فشار اوردن به دستم، ان را در دستانش بگیرد. لبهایم نه اما چشمانم می‌خندید پس به دنبالش راه افتادم و وانمود کردم برای چشیدن تستر کیک عروسی مشتاق هستم.
کمی بعد در آشپزخانه سرآشپز و خدمه که با هول و سرعت حرکت می‌کردند وجود مرا از یاد بردند و برای مراسم شام آماده می‌کردند و من به نرمی به سمت در پشتی حرکت کردم و با پرسیدن دستشویی کجاست راهم را به بیرون از ساختمان کشیدم.
به طرز عجیبی نگهبانی دم در نبود و این برای من موقعیت عالی ای حساب می‌شد که بی توجه به چرایی این واقعه به سمت ماشینی که نور قرمز چراغهای عقبش در ظلمات مطلق میدرخشید بدوم و درد تنم و خونریزی زخم های تازه ام را نادیده بگیرم.
درب ماشین را باز کردم و صندلی عقب نشستم و با بستن در نفس عمیقی کشیدم و به سختی با دایی گرفته و خشدار لب زدم : برو زودتر ازینجا برو
ماشین به راه افتاد. راننده کلمه ای حرف نمی‌زد و این برای منی که از قفس آزاد شده بود ذره ای ارزش نداشت. مسیر به شهر نمی‌رفت حتی با اینکه عمارت در حاشیه شهر بود از آن هم به خارج تر می‌رفت و بین درختهای وحشی جنگلی گم می‌شد. از جایی به بعد حتی مسیر دیگر اسفالت نبود و خاک خشک و سفتش زیر چرخ ماشین خرچ و خرچ صدا می‌داد.
تکیه دادن حتی برایم سخت و دشوار شده بود پس تصمیم گرفتم تا به پهلو روی صندلی عقب دراز بکشم و تا رسیدن به محل امنی که به من قولش را داده بودند استراحت کنم همین شد که به خواب عمیقی رفتم.
کمی بعد صدای خنده هایی دور و برم شنیده می‌شد و متوجه شدم نه تنها توی ماشین نیستم بلکه فردی مرا به اغوش کشیده و بر روی دست هایش حمل می‌کند. حس به تنم برگشته بود و حالا از درد شدیدی که حس می‌کردم به نفس نفس افتاده بودم و چیزی نمانده بود تا ناله های از سر دردم بلند شود. نگاه خیس از اشکم را بالا اوردم تا ببینم کیست که اینگونه بی رحم مرا حمل میکند و چیزی بجز مردی که ماسک مشکی اش صورتش را تا زیر چشمانش پوشانده بود ندیدم ولی او نگاهم را حس کرد و با نیم نگاهی از چشمان گرد و مشکی اش به من به مسیرش دوباره خیره گشت.
با رسیدن به در ورودی خانه ای مرا بر زمین انداخت که صدای فریادم بالا رفت و لگدی به پهلویم نشست
- خفه شو باید همونجا وسط جنگل ولت میکردم حالا که اینجایی سگ خوبی باش و خفه شو.
صدای مرد به گوشم رسید و با اعصاب خوردی در را باز کرد و یقه لباسم را گرفت و مرا به داخل پرت کرد
- هیچ اهمیت نمیدم زنده بمونی یا بمیری یا از سرما یخ بزنی بچه شهری چون تو مثل یه موش مزاحم پریدی تو ماشینم و همینجا میمونی بی اینکه صدات دربیاد و یا حرکتی بزنی تا برگردم وگرنه قول میدم کاری کنم ارزو کنی تو جنگل گرگا بخورنت نه اینکه اینجا با من باشی.
من از درد به خودم می‌پیچیدم و حتی توان نگاه کردن به چهره شخص رو هم نداشتم که صدای کوبیده شدن در و بعد قفل شدنش به گوش رسید و کمی بعد از آن ماشینی بود که با سرعت دور می‌شد.
حالا من در تاریکی غوطه ور بودم و تهدید به مرگ شده بودم و از درد نمی‌توانستم برخیزم و هوشیاری ام را از دست می‌دادم. هرچند این مگر همانی نبود که ارزویش کردم؟ این اخرین فکری بود که در سرم پژواک داشت و کمی بعد من دوباره از هوش رفته بودم.

yours_awesomenessTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon