- و پیوند شما دو نفر رو از سمت خدا ابدی...
صحنه به ارومی واضح شد و تور سفید دختر صورتش رو پوشونده بود. اما شونه های پهن و قد بلندی داشت. اون واقعا دختر بود؟
انگار که کشیش گفته بود هم رو ببوسیم. صبر کن! من در جایگاه داماد بودم! دختر تور رو کنار زد ولی بجای دختر خودم رو دیدم. زیر چشمام از فرط گریه سیاه و تو رفته شده بود و گونه هام از زخم سرخ بودن.
- دوستم داشته باش عشق من
جمله ای بود که از من در جایگاه عروس به گوشم شنید و به سمتم اومد و بوسیدم....
با فریاد بلندی از خواب پریدم و تکون خوردم تا از جام بلند شم که زخم های بسته نشده و تازم نفس رو از سینه ام بیرون کشید. با هق هق ارومی توی جام غلت زدم و به کمک دستهام از روی زمین سرد بلند شدم.
سعی کردم با تیز کردن نگاهم از بین تاریکی ای که منو احاطه کرده بود بفهمم کجا هستم. اما نمیشد. حتی پنجره ای وجود نداشت که نوری ازش به داخل بتابه. حتی اگر هم داشت به خوبی پوشونده شده بود.
خودم رو به سمت دیوار کشیدم و با کشیدن دستم به دیوار تلاش کردم کلید برقی رو پیدا کنم و روشنش کنم. ایستادن در این حالت سخت ترین کار بود و نیاز داشتم تا زودتر به پانسمانم رسیدگی کنم ولی وای خدایا یعنی یه لامپ هم وجو-
صدای تیک کلید برق افکارم رو قطع کرد و منتظر به بالای سرم خیره شدم تا ببینم نور از کجا روشن خواهد شد ولی چیزی حتی جرقه ای نزد
نا امید بیشتر جلو رفتم و با چهارچوب در مواجه شدم. سراسیمه به دنبال دستگیره گشتم و با باز کردنش نور سرویس به فضای تاریک تابید و چشمام رو ازرد. با نفس های شکسته خنده بی جونی کردم. << خوبه حداقل یه دستاوردی داشتیم تهیونگ... حالا وقتشه نمیریم!>>
وارد سرویس بهداشتی شدم و در رو پشت سرم بستم و نگاهی به اطرافم انداختم. دور تا دورم رو کاشی های سفید گرفته بودن و روشویی ساده و سفیدی با توالت فرنگی سفیدی فضا رو پر کرده بود. کمی کنار تر یک دوش سرپایی کوچیک قرار داشت که بنظر میومد استفاده نمیشه و حوله ها و مواد شوینده پشت کمد اینه ای شکلی بودن.
در آینه ای کمد رو با دقت میبندم و روی توالت فرنگی میشینم و لحظه ای نگاهم رو به اینه رو به روم میندازم.
- کدوم معمار اسکلی یجور اینه رو میذاره؟ ادم از ریدن خودش لذت ببره؟ منطق...
اهی میکشم و بی تفاوت به دردم مشغول بیرون اوردن کت و شلوار و پیرهنی که حالا از خون خیس بود میشم. پانسمان های گاز سفید روی تنم از سرخی خونم رنگ عوض کرده بودن و چسب های دورشون باز شده بود. بخشی از پارچه پیرهن سرخم رو پاره میکنم و دور ران زخمیم میپیچم و تا جایی که حس کنم خون توی رگهام یخ زده محکمش میکنم. پانسمان روی پامو جدا میکنم و فریاد خاموشی میزنم. اشک گونه هامو میشوره و تلاش میکنم با قسمت های خشک پارچه که فشار میدم روی زخمم خون رو بند بیارم. گریه خاموشم تبدیل به هق هق بلندی میشه وقتی سمت دوش میرم و اب گرم رو باز میکنم. به ارومی کمر و پامو زیر اب میبرم و از خون پاکش میکنم.
خسته از فعالیت بی تفاوت به اینکه کاشی های سفید سرویس حالا رنگ سرخی از تنم رو به خودشون گرفته بودن در سرویس رو باز میکنم اجازه میدم نور سفید، تا حد ممکن به انتهای تاریکی نفوذ کنه.
بیرون سرویس لنگ لنگان قدم میزنم و با پیدا کردن هر کلیدی دستم رو روش میکوبم تا شاید بالاخره فضا روشن بشه. در نهایت متوجه نور سبز کوچکی گوشه دیوار میشم. دست میکشم و متوجه میشم از پست در پلاستیکی ای میتابه. با باز کردن در با جعبه فیوز مواجه میشم. حالا وقت امتحان کردن تمام کلید های جعبه فیوزه که... با زدن کلید اول چراغی بالای سرم روشن میشه و مهتابی های کوچیک با صدای تق تق مانندشون پشت سر هم روشن میشن. تمامی دکمه هارو میزنم و نفس راحتی از روشن شدن فضا میکشم در جعبه فیوز رو میبندم که باخشکم میزند صدایی پشت سرم
- افرین گربه کوچولو حالا وقت خوابه
دستی محکم دستمال رو روی دهنم و بینیم میگیره و به تنی تنومند میچسبونه و من قبل از هر تقلایی با ضعف بدنم از حال میرم.
پیس پیس*
نشستن ذرات اب رو روی پوستم حس میکردم. از هوش رفتم؟ چیشد یکهو؟ اه... یادم اومد... دستهامو تکون میدم و بدون ذره ای جابجایی به این پی میبرم که بسته شدم. نشسته بودم؟ ولی بنظر صندلی نمیومد خیلی راحتتر از این حرفا بود. پارچه زیر دستم بود؟ نرمه. خب پس روی مبلم. اه چه زندگی ای خدایا
- ای بابا گربه مردی؟ بیدار شو دیگه. مگه گربه ها از اب بدشون نمیاد؟
و دوباره به روش عجیبش روم اب پاشید. بی حال از باز کردن پلکهام سرم که روی شونم افتاده بود رو بلند میکنم. نگاهم به نگاه مشکی درشتی گره میخوره و ذهنم دنبال خاطره ای از این فرد میگرده.
ابروهای پر و مشکی صاحب دو گوی شبرنگ بالا میپره و صدای غرغروش به گوشم میرسه
- چه عجب گربه بیدار شدی خسته شدم دیگه میخواستم منم بگیرم بخوابم ببینیم کدوم بیشتر میخوابیم.
نگاهی به دستهام انداختم که با چسب پهن نواری به پارچه مبل چسبیده بود و همینطور پاهام. نگاهم رو بالا اوردم و اینبار به پسر خیره شدم
تاپ سفید کشی ای تنش بود و شلوار دم پا کش مشکیش و بوت های ارتشیش از بی بندو باری بیش از حد فرد رو به روم خبر میداد.
نگاهم رو بالا برگردوندم و با حجم زیاد تتو و پیرسینگ مواجه شدم به حالتی که اخی رو زیر لب زمزمه کردم.
پسر رو به روم موهای بلندش رو با کش پشت سرش میبست و با صدای من نیم نگاهی بهم کرد
- چیزی گفتی بچه گربه؟ صدات نیومد. بلندتر بگو بشنوم. تهش اینه میکشمت بگو راحت باش
با لحن اروم و بیخیالی کلمات رو پشت سر هم بیان میکرد. سریع و با اعتماد به نفس صحبت میکرد و احساس ترسی نسبت به اونچه که میگفت هم نداشت... چقدر شبیه کسی بود که ارزو داشتم روزی باشم!
با نگاه خیرش دست از فکر کردن برداشتم و با سرم اشاره ای به پام... مغزم برای لحظه ای روشن شد. من هنوز برهنه بودم! البته... باکسر... نه بازم لخت بودم خداوندا! صدای فریادم بلند شد و دستهامو کشیدم تا چسب ها کنده بشن. سمتم اومد و دستاشو روی شونه هام گذاشت و به پشتی مبل میخ کرد. نگاهش توی نگاهم چرخید
-بنال. چون اگر فکر فرار به سرت زده باشه مطمئن میشم جنازت ازین خونه بیرون بره. متوجه شدی بچه گربه؟
خیره بی حرف و توان نفس کشیدن نگاهش کردم. با یک دست گردنمو گرفت و فشار ملایمی داد
- صدات در بیاد. وگرنه من فکر میکنم ترجیح میدی بکشمت.
مجبور به نفس کشیدن شدم وقتی فشار روی گلوم وارد شد و اروم لب زدم
- نیازی نیست بکشیم. کافیه بزاری زخم هام به خونریزی ادامه بدن خودم میمیرم.
نگاه مطمئنش پر از سوال شد و اینبار به پام نگاه کرد. کنار رفت و رهام کرد.
- پشت ماشینمو به خون کشیدی ولی فکرشم نمیکردم کار همین زخم باشه فکر نمیکنم این تورو بکشه گربه.
سمت جایی رفت که اپن بود و از داخل کابینت جعبه بزرگ قرمز رنگی بیرون کشید.
- تو همونی هستی که منو اوردی اینجا؟
زمزمه کردم و به تلاشم برای باز کردن دستام ادامه دادم. چسبای احمق مگه تو زندگیشون این اولین بارشون باشه که درست چسبیدن!
- بله.
جواب داد و سرنگی رو بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد. خوشحال ازینکه نجات پیدا کردم با صدای جون دار تری ادامه دادم.
- پس تو همونی هستی که ته یون میگفت. جانگ هوسوکی! اون گفت نجاتم میدی!
صورتش توی هم رفت و با نگاهی که انگار روی سرم ماهی گذاشتم و وانمود میکنم خدای دریاهام نگاهم کرد
- چه اسم چندشی! کی اسم بچشو میذاره هوسوک؟
جعبه رو برداشت و سمتم اومد درحالی که سرنگ پر شده و سوزنی داشت.
- نه قرار بود بدزدمت و باباتو تهدید به مرگت کنم که خودت پاشدی اومدی تو بغلم. البته انگار قبل من کس دیگه ای داشته میکشتت...
جعبه رو زمین گذاشت و دست به سینه شد
- اصلا چرا باید نجاتت بدم؟ همینطوری عکستو میگیرم میفرستم برا ددی جونت و اگرم مردی اونی که تورو کشته من نیستم!
مبهوت نگاهش میکنم و لبخندی میزنم که لبهای خشکم ترک میخورن و اخمی روی صورتم میشینه. به پشتی مبل سرم رو تکیه میدم و هومی زمزمه میکنم
- خب. بزار بمیرم. ولی اون قرار نیست ککش بگزه. خودش باعث این اتفاقه. تو هم مثل اونا. همتون همینید. برای منافع خودتون بقیه رو قربانی میکنید
نفس عمیقی میکشم. اینم ازین. فرشته نجاتت فقط عزرائیله تهیونگ تو واقعا سر انجامت مرگه اونم نه از نوع دلپذیرش. چشمامو میبندم و به انواع مرگ هایی که میتونستن بهتر از اینی باشن که دارم فکر میکنم. فرو رفتن سوزن سرنگ توی پام باعث میشه نگاهم رو به پسر رو به روم بدم که با اخم غلیظی سعی میکنه تا نخ مشکی رنگی رو از سوزن خاصی رد کنه.
-چیکار میکنی؟ اون چی بود بهم زدی؟
نچی میکنه و نگاه عصبانیشو بهم میدوزه
- بهت یاد ندادن کی باید حرف بزنی و کی حرف نزنی؟ نه دیگه اگر داده بودن هرچی به مغز نخودیت میرسید نمیگفتی تخم حروم.
با اعصاب خوردی روی زمین نشست و پامو روی پاش گذاشت و زخمم رو دست کشید. درد رو حس نمیکردم پس... بی حسی بود!
- من ازت متنفر نیستم. ادمی هم نیستم که بخوام بی گناه رو ازار بدم. تو منو نمیشناسی کیم تهیونگ. ولی من تورو کامل میشناسم.
مکثی میکنه و با فرو کردن سوزن و بیرون کشیدنش به سکوت ادامه میده
- اسمت چیه؟ چرا نمیشناسمت ولی تو منو میشناسی؟
پرسیدم و خواب الود دوباره سرمو به پشتی مبل تکیه دادم
- میتونی کوک صدام کنی و تنها جواب همین سوالتو میگیری.:) کمی ووت و کامنت؟
KAMU SEDANG MEMBACA
yours_awesomeness
Fiksi Penggemarتهیونگ پسری از قشر مرفه جامعه که بخاطر مسائلی که توی داستان پیش میاد از خونه فرار میکنه و در این فرار با فردی بی رحم اشنا میشه و ازش درخواست میکنه تا بهش پناه بده... Ranking 64 #kookv 16 #gey 202 #bdsm