انتقام می‌گیرم! Pt. 1

617 71 0
                                    


×××|تهیونگ|×××

- قربان بهتره بیدار بشید؛ برای صبحانه کیک شکلاتی با قهوه براتون آماده کردم.

این صدای هیون، خدمتکار عمارت اربابی بود. غلتی زدم و بالشتی که داخل آغوشم بود را محکمتر فشار دادم.

+نمیشه پنج دقیقه بیشتر بخوابم؟
با صدایی خسته زمزمه کردم و پتو را تا بالای سرم کشیدم و نور خورشید را از چشمان حساسم پنهان کردم.
- خیر قربان، پدرتون می خوان درمورد موضوع مهمی با شما صحبت کنن.
لرزی بر تنم نشست و مشتم در پتو گره خورد و بی اختیار نگاهم به پارچه طلایی و سرمه ای ست رخت خوابم خیره ماند.
"شت! دوباره حرفای تکراری... دوباره بحث... دوباره تحقیر"
با بی میلی بالشت را به کناری انداختم و با کلافگی و جنگ پتو را از تنم کنار زدم. روی تخت نشستم و گیج خواب و ترس به اطرافم نگاه کردم. مشغول مالش چشمم شدم که هیون به کنار زدن پرده ها مشغول شد و سینی کیک شکلاتی و هات چاکلت مورد علاقم روی پاتختی بهم چشمک زد.
از تخت پایین اومدم و جلوی اینه ایستادم. نگاهی به موهای شلخته و در هوا به پرواز درآمده ام کردم و خمیازه ای با تمام وجود کشیدم و به سمت سرویس اتاق حرکت کردم.

پس از شستن صورتم با صابون رایحه پرتقال مورد علاقم، هشیار تر به اتاق برگشتم و هیون را ایستاده در کنار اینه تمام قد اتاق همراه با یک دست لباس دیدم. پیراهن یقه هفت ابریشمی قرمز و شلوار کتان سفید و اکسسوری و آویز های مشکی چرم. با اشاره دستم مرخصش کردم و با بدگمانی به لباس ها دهن کجی کردم که حالا روی آویز بودند تا هرزمان که آماده بودم به سراغشان بروم.
روی تختم نشستم پاهایم را زیرم جمع کردم و سینی صبحانه را جلویم گذاشتم. برای یک جنگ موفق باید با تمام قوا شروع کرد. البته بیشتر از موفقیت در جنگ علاقه شخصی من به شکلات بود که باعث شد تقریبا به سمت کیکی که تقریبا مثل سایرن ها جادویم میکرد یورش ببرم و بگذارم طعم بهشتی و لطیفش وجودم را زنده کند.
"خیلی خوب ته. نباید بزاری امروز هم بهت حرف زور بزنه. به هیچ عنوان نباید درخواست مزخرفی که این مدت روش پا فشاری می کنه رو قبول کنی! تو خودت می‌دونی چی هستی و کی هستی..." با خودم فکر کردم و اخرین جرعه هات چاکلت را نوشیدم و به سینی خالی با رضایت نگاهی کردم و برخاستم.
اماده شده با لباسهایی که به زیبایی روی تنم ایستاده بودند جلوی اینه رفتم. نگاهی به پسر شکست خورده رو به رویم انداختم. دستم را به کناره های اینه گرفتم و خودم را بهش نزدیک کردم. زمزمه کردم : "قوی باش، قوی باش، بالاخره تموم میشه... "لبخندی غمگین به پسر توی اینه زدم. دوتا از انگشتام را به نشانه پیروزی V شکل کنار چشمم قرار دادم و برای خودم ارزوی موفقیت کردم.

از اتاقم خارج شدم و به سمت پله ها رفتم. جلوی پله ها ایستادم و نفسی عمیق کشیدم. سرم را تکان دادم تا افکار مزاحم رو از خودم دور کنم و با لبخند پله هارو به سرعت پایین رفتم. هیچوقت یک پیروزی بدون لبخند اتفاق نمی افتد من هم میخواهم پیروز باشم.

yours_awesomenessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora