من نمیام اونجا Pt. 2

413 79 33
                                    

با پاهایم روی زمین ضرب گرفته بودم. لبم را به دندون کشیده و بی هیچ اختیاری اجازه می دادم افکار وحشتناکم جلوی چشم هایم بیایند و عبور کنن! بیست و چهار ساعت گذشته بود و نه تنها خواب به چشمانم نیامده بود بلکه هربار هیون سینی غذاهای خوش رنگ و لعاب را برایم می اورد سرد و از دهن افتاده بی انکه کمی خورده باشم برمی‌گرداند.
قدم می‌زدم و گوشه ناخن هایم را می‌جویدم و سعی می‌کردم تا برای هر مشکلی که به ذهنم هجوم می اورد راه حلی بتراشم. دستانم را روی سینه‌ام قفل کردم و به زمین خیره شدم.
صدای چرخیدن کلید توی قفل تمام افکارم را کنار زد، لرزش بدنم را متوقف کرد و اجازه داد متمرکز بشوم.
دری که توسط نگهبان ها قفل شده بود باز شد و دختر ریز نقشی وارد اتاق شد. با چرخیدن در و رو به رو شدنم با دختر، قفل دستهام شکست و کنار بدنم قرار گرفتن. لحظه ای بعد تنم از ترس می‌لرزید و نگاهم دنبال راه فراری و دستانم اماده دفاع بودند.
لبخندی زد و به سمت کمدی که قفلش را عوض کرده بود و کلیدش را فقط خودش داشت حرکت کرد. کمدی که نمی‌دانم چرا اما به قدری محکم و غیرقابل نفوذ بود که حتی وقتی تبر به ان میزدم در هم نمیشکست. در کمد را باز کرد و شروع به انتخاب کرد! انگار که به مغازه ای رفته و بین نودل های محبوبش سخت درگیر اولویت بندیست.
با فهمیدن بلایی که قرار است به سرم بیاید قدمی به عقب رفتم. اب دهانم را قورت دادم و به سرعت چرخیدم. به سمت سرویس اتاقم پا تند کردم که دردی به جونم افتاد و توان حرکت را ازم گرفت و من، روی زانوهایم خم شدم تا نفسی بکشم اما ناله دردناکی را با ترس زمزمه کردم.
-هی تهیونگی! تو میدونی نباید از دست من فرار کنی وگرنه بلا سرت میارم؟! بلند خندید و با قدم های شمرده و ارام سمتم آمد. من نیز تلاش میکردم لمس شدن مغزم از دردطاقت فرسا را نادیده بگیرم و اول خودم را به محل امنی برسانم
دستش توی موهایم چنگ زد و سرم را عقب کشید. به چشماش نگاه کردم و لب زدم: ازت متنفرم جنی!
لبخند پر رنگی زد و گفت: هرچی! تو الان مال منی!

قابل توجه خوانندگان تا زمانی که داستان خط کشی نشه حاوی صحنه ای خشن و وحشیانه و غیر انسانی، خون ریزی و... خواهد بود که برای همه مناسب نیست!

قدمی به عقب برداشت و شلاق را دوباره روی تنم فرود اورد. بر زمین کوفته شدم و اشک چشمانم را پر کرد اما دستانم را مشت کردم و از جایم بلند شدم تا دوباره برای فرار تلاش کنم.
شلاق که لبه ای تیز اهنی داشت به ساق پام خورد و صدایش مانند رعدی بلند شد و اینبار با فریادی از درد به خودم پیچیدم و توان فرار را گم کردم.

-عاشق وقتیم که داری فرار میکنی!
با سرگرمی و اهنگین گفت و چنگی به موهای سرم زد و مرا روی زمین به دنبال خود کشید. با تقلا و فریاد چنگ هایی به دستش زدم و خودم را مخالف روی زمین میکشیدم تا ازاد بشوم. بالاخره توانستم از دستش خلاص بشم و تمام تلاشم رو برای یک فرار به سمت سرویس کردم. لگدی به زانویش زدم و روی دستهایم خودم را بالا کشیدم و ایستادم و با تمام توان به سمت دیگر اتاق که سرویس بود پا تند کردم. سنگینی تنش مرا به زمین کوفت و از برخورد چانه و دماغم با پارکت فریادی کشیدم. من را به پشت روی زمین انداخت و روی قفسه سینه‌ام نشست. گگ تیغ داری را روی لبهایم گذاشت و به داخل فشار داد. - خفه شو هرزه تو یک. پسر هرزه ای چرا مثل یک جنده جیغ میکشی هوم؟ بزار ببینم با دهن پر از خونت هم میتونی جیغ بزنی؟ بندهای چرمی اش را بست. تیغ های گگ به داخل بود و لبها و اطراف دهانم را زخم کردن و طعم شور و گس خون باعث حالت تهوع ام شد.
دستهایم را به پهلو هایش گرفتم و به گوشه ای پرتش کردم. روی چهار دستو پایم بلند شدم و به سمت اتاقک سرویس حرکت کردم. باورم نمیشد روزی از اینکه اتاق بزرگی داشته باشم ناراضی باشم! ولی حالا بودم... چون هرچه تقلا میکردم در چند قدمی ان اتاق امن به چنگش می‌افتادم .
جنی از جایش بلند شد و به سمتم امد. گلدونی در سمت راستم قرار داشت. به سمتش حمله کردم تا چنگی بزنم و برش دارم ولی شلاق جنی روی کتفم نشست و درد جلوی من رو گرفت و گذاشت تا در خودم و تن غزق خونم جمع بشم و بلرزم.
وزنم رو روی یک ارنجم انداختم و از درد ناله کردم. با یک لگد به پشت خواباندم، روی قفسه سینه‌ام نشست، دستهایم را گرفت و با دستبند های سیمی فلزی جوری بست که پوست خراش خورده ام را به خون کشاند.
دستهایم را بالا اوردم و سعی کردم توی شکمش بکوبم تا بتونم فرار کنم ولی با فرو رفتن چیز تیزی توی بازویم حرکتم متوقف شد. به بازویم نگاه کردم و متوجه سرنگی شدم که خالی شده بود.
وحشت زده نگاهش کردم و سرم سنگین شد، می‌دانستم امکان دارد امشب زنده‌ام نگذارد و با بیچارگی تقلایی بی جان کردم تا تسلیم نشده باشم.
بدنم بی حس شد و دستانم روی سینه‌ام افتادند و چشمانم را به زور باز نگه داشتم، کاملا متوجه این بودم که اختیارم را کاملا از دست می‌دهم و همینطور مقاومتم را.
دیدم تار شده بود اما دیدم که جنی از روی من بلند شد، در اتاق رو‌باز کرد و بعد...
مدتی بود که بدون هیچگونه تغییری در سمت نگاهم، به در بازی که بسته نمیشد خیره بودم. با خودم فکر می‌کردم کاش می‌توانستم همین الان بلند بشوم و به سمت ازادی فرار کنم!
صدای پایی که با سرعت بهم نزدیک می‌شد را شنیدم. ترس وجودم را پر کرد و من نگران سلامتیم بودم... پاها کنار بدنم متوقف شدن. دختری که امده بود کنارم نشست و دستی به لباسهای پاره و پای زخمیم کشید.

-د... دا... داداش... داداش! دادااااااش!

ته یون فریاد میزد و بدنم را تکون می‌داد . شاید فکر میکرد مردم! با چشمهای بازم بهش خیره شدم. دستانش با خون بدنم رنگ شده بود.
با دیدن چشمهای بازم سرم را توی دستانش گرفت. چشمهای نگرانش از نم اشک برق می‌زدند . سرم را روی پاش گذاشت و اروم شروع کرد گگ رو باز کردن. اروم آن را بلند کرد و تیغ هایی که وارد گوشتم شده بودن به طرز زجراوری خارج شدن. صدای ناله ی بی جونم از درد بالاخره بلند شد و‌این یعنی حس به بدنم داشت بر می‌گشت .
دستنبد هایم که از جنس سیم فلزی بودند را باز کرد و رد زخم نازکی که روی دستانم افتاده بود را نوازش کرد.

________________________________________________________

سرم روی پای خواهرم بود و‌ او... موهایم را نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت ...

- داداش! فرار کن داداش! اینا میکشنت داداش! داداش ببین چه بلایی سرت اورده... کاش زودتر بهش میگفتم پدرش اینجاست! داداشی ببخشید که دیر اومدم.
پیشانیش رو به پیشانیم تکیه و به گریه کردن ادامه داد. حس به دستهام‌ برگشته بود و می‌توانستم بلندش کنم. اروم دستی را که از زخم و خواب رفتگی درد می‌کرد را بلند کردم و اشکی را که از گونه تنها ادم مهم تو زندگیم می‌ریخت با نوک ‌انگشت گرفتم.
سرش را بلند کرد و انگشتم را بوسید.
کمکم کرد بنشینم و خودش بلند شد لباس های جدیدی را به رنگ مشکی و قرمز برایم اماده کرد.
- امشب شب عروسیته... ولی من اجازه نمیدم! کمکت می‌کنم فرار کنی! امشب نمیزارم سفید بپوشی! امشب قرار نیست بخت تو با اون دختر بسته بشه!

بغضش شکست و برای ناراحت نکردن من از اتاق خارج شد و‌مدتی بعد همراه هیون برگشت. با کمک هیون و ته یون از روی زمین بلند شدم و مدتی بعد توی وان حمام درحالی که هیون برایم مورفین تزریق کرده بود حمام می کردم و خون هارا از روی بدنم پاک . ته یون به آرامی زخم های بازوها گردن کمر و ساق پایم را به کمک هیون پانسمان می‌کرد و اشک می ریخت و من تلاش می‌کردم با نگاهم بگویم "همه چیز خوبه"
به خواسته یکدانه خواهرم کت و شلوار سفیدم را از فکر خارج کردم و‌سرتا پا سیاه پوشیدم غیر از پیراهنم که قرمز بود.
روی‌ صندلی جلوی اینه نشسته بودم و ته یون مشغول پنهان کردن زخم ها و ارایش کردن من بود. ساعتی بعد هیچ اثری از خشونت و زخم روی صورتم نبود.
دستکشهایی را به دستم داد و خیره شد.
با زبانم لبهای دردناک و خشکم را خیس کردم: من نمیام اونجا.
نگاهش را پایین انداخت: می‌فهمم اما تنها راه خروج در ورودی جلوی عمارته... کمکت میکنم قبل از هرچیزی فرار کنی! ولی امشب همون کاری رو انجام بده که از بچگی ارزوشو داشتی! بازیگری!

نگاهش را بار دیگه به من دوخت و اینبار اشک چشمهایش را پر کرده بود. دستهایش را دو طرف سرم گذاشت و جایی بین موهایم را بوسید. زمزمه کرد: دلم برات تنگ میشه...
به سرعت از اتاق خارج شد و مرا جلوی اینه ای که حتی من را هم دیگر نشون نمی‌داد تنها گذاشت... جلوی اینه ای که خورد شده و تمام شیشه هاش شکسته بودن.
جمله ای مادربزرگم قبل از فوتش میگفت را توی سرم مرور کردم
«اینه ی شکستن هفت سال بدبختی میاره... پسرم مواضب تنها چیز شفاف توی این تیرگی زندگی باش نزار بشکنه!»

yours_awesomenessDove le storie prendono vita. Scoprilo ora