یک سال پیش، روزی که پدر چان در اتاقش رو باز کرده بود و بهش گفته بود قراره ازدواج کنه، آلفا فقط گفته بود:
_عه؟باشهبراش مهم نبود. اگر پدرش میگفت باید کاری رو انجام بده پس انجام شدن اون کار حتمی بود و چان حوصله ی مخالفت رو نداشت. فقط گفت انجامش میده. ولی وقتی روز ازدواج برای اولین بار همسر آینده اش رو دید، شعله ی خشمی که بیست و یک سال تمام بود ته قلبش خاموش شده بود، دوباره جون گرفت.
وقتی فهمید کسی که قراره باهاش ازدواج کنه پسر چه کسیه، با خودش و به روح مادرش قسم خورد که انتقام میگیره. تمام بلاهایی که سر خودش و مادرش اومده بود رو، روی پسر آوار میکرد و ذره ای هم عذاب وجدان نمی گرفت. توی این یک سال، حتی یکبار هم دلش برای امگا نسوخته بود
اینبار اما فرق میکرد. وقتی چشم های اشکی پسر کوچک تر رو دید، وقتی دید که پاهاش بدون انرژی روی زمین افتاده و خودش داره به مارک روی گردنش چنگ میزنه، نتونست که براش دل نسوزونه. نتونست خودش رو کنترل کنه و بیخیال عذاب وجدانی بشه که برای اولین بار در حال جوونه زدن توی سینه اش بود
نچ کوتاهی کشید و چند قدم سریع برداشت و شونه های امگا رو گرفت و بلندش کرد
_مگه نگفتم برو روی عرشه؟چشم های مینهو، یه جایی روی زمین قفل شده بودن. انگار که عجیب ترین و جذاب ترین چیز دنیا رو پیدا کرده باشه، به یه نقطه زل زده بود و عنبیه ی چشم هاش تکون نمیخوردن. آلفا آروم پسر کوچک تر رو تکون داد تا حواسش رو جمع کنه
_مگه نگفتم برو؟ هوم؟میدونست. میدونست که اگر امگا این ماجرا رو بفهمه، اگر بفهمه که جفتش فقط به خاطر پول و نقشه بهش نزدیک شده و تمام اون سه سال فقط و فقط دروغ بوده، به این حال میوفته. به خاطر همین بهش گفته بود که بره. بره و دور بشه تا حتی یه کلمه از صحبت های بین چان و چانگبین رو نشنوه
_چرا حرف گوش نمیدی؟
عصبانی غرید و باعث شد چشم های مینهو از روی زمین کنده بشن و روی آلفا بشینن
_میشه... میشه بزنی تو گوشم؟امگا بی حس زمزمه کرد و با نگاهی که به چشم های چان قفل بود، درخواست کرد. دست هاش سریع از بی حرکت بودن در اومدن و به ساعد دست های پسر بزرگ تر چنگ زدن
_میشه؟ لطفا؟ بزن تو گوشم. بزن!صداش رفته رفته بلند تر میشد و خواهش میکرد. باید سیلی میخورد. یه سیلی آبدار و محکم، تا مطمئن بشه تصویری که رو به رو شه و چیزهایی که شنیده همه کابوس بودن. اگر توی واقعیت بود و از آلفا سیلی میخورد، به خاطر ضرب دست پسر بزرگ تر، امکان نداشت درد رو حس نکنه
_به خودت بیا! به خاطر همین لوس بازی هاته که بهت گفتم برو روی عرشه
_بزنم! التماست میکنم! بزنم
چان چند ثانیه به چشم های اشکی پسر کوچک تر نگاه کرد و بعد دست چپش رو بالا آورد و محکم توی گوش امگا کوبید. نمیتونست با دست راست بزنه، نمیخواست مینهو به خاطر سیلی خوردن بیهوش بشه
YOU ARE READING
crocodile cigarette (chanho)
FanfictionCompleted دست هاش محکم تر دور گردن امگا حلقه شدن و به دیوار پشت سرش چسبوندنش _ها؟ فکر میکنی زندگی راحتی داشتم؟ فکر میکنی راحته که هر شب توی یه کمد کوچیک زندونی بشی و توی دلت بلند بلند التماس کنی و بخوای که کر بشی تا صدای ناله های مادر فاحشه ات زیر د...