part¹⁶

691 191 145
                                    

با حس لرزیدن سینه ی آلفا که سرش رو روش گذاشته بود از خواب بیدار شد. پسر بزرگ تر میلرزید و بین ابروهاش خط عمیق اخم افتاده بود و دست هاش رو پهلوهای مینهو مشت شده بودن. داشت خواب بد میدید؟

سرش رو بلند کرد و سعی کرد بشینه، هر چند که چنگ محکمی که آلفا به بدنش زده بود بهش این اجازه رو نمیداد. دستش رو روی سینه ی پسر بزرگ تر گذاشت و خواست بیدارش کنه. چند باری بدن چان رو تکون داد اما وقتی دید که آلفا نه تنها بیدار نمیشه بلکه خط اخمش حتی پررنگ تر هم شد، بیخیال شد.

باید صداش میکرد. باید صداش میکرد و از خواب بیدارش میکرد چون مشخص بود پسر بزرگ تر داره توی خواب زجر میکشه. اما باید چی صداش میکرد؟ آلفا؟ چان؟ هیونگ؟ کریستوفر؟ نمیدونست باید پسر بزرگ تر رو چی صدا کنه چون تا به حال پیش نیومده بود که بخواد اسمش رو صدا بزنه و یا مستقیم مورد خطاب قرارش بده

پلک های پسر بزرگ تر محکم روی هم فشرده شدن و یه قطره ی اشک از گوشه ی چشمش بیرون اومد اما قبل از اینکه بتونه روی گونه اش راه بیوفته، توسط مژه هاش شکار شد و بعد از اون هیچ. فقط همون یه قطره ی اشک بود که راهش رو از پشت پلک های بسته ی آلفا پیدا کرده بود و بیرون اومده بود اما همون یه قطره هم نتونسته بود روی گونه هاش برسه

وقتی چنگ آلفا روی پهلوش اونقدری محکم شد که دیگه نتونست دووم بیاره و مارکش شروع به سوختن کرد، سریع دستش رو روی سینه ی پسر بزرگ تر گذاشت و تکونش داد و صداش کرد
-کریس! کریس بیدار شو

یه بار دیگه پسر بزرگ تر رو صدا کرد و ناگهان چشم های آلفا از هم باز شدن. اون یه قطره ی اشکی که توسط مژه هاش گرفتار شده بود رها شد و عرض گونه اش رو طی کرد و تا روی چونه اش رسید

چشم های آلفا روی چشم های نگران مینهو قفل شدن. برای چند ثانیه نفهمید که این چشم ها، چشم های مرد توی خوابش که مادرش رو اون شکلی کشته بود نیستن. نتونست به یاد بیاره که این چشم ها فقط شبیه به چشم های پدر امگا هستن و این فردی که توی بغلشه، جفتشه نه اون مردی که جلوش ایستاده بود و با خنده و دیکی که از خون و کام پوشیده شده بود خودش رو معرفی میکرد

دست هاش با خشم دور بدن پسر کوچک تر حلقه شدن و اون رو از روی خودش به یه سمت دیگه پرتاب کرد. بدن امگا از روی تخت پایین افتاد و صدای برخورد سرش با زمین توی اتاق پیچید. اما همین صدا هم باعث نشد که چان به خودش بیاد و بفهمه که هر چیزی که دیده فقط و فقط توی خواب بوده و حالا بیست و یک سال از اون شب گذشته

همه ی اطراف پر از دود بود. هیچ چیزی رو درست و حسابی نمی دید. همه چیز محو بود به جز یک چیز. چشم های امگایی که پایین تخت افتاده بود و دستش رو به سر خودش گرفته بود. چشم هایی که درست شبیه چشم های همون مرد بودن. همون مرد با چاقوی توی دستش و خون مادر چان که روی سینه اش پاشیده شده بود

crocodile cigarette (chanho)Where stories live. Discover now