مینهو توی اتاق نشسته بود و از پنجره ی کوچیکش به دریا نگاه میکرد. برخلاف اصرار های آلفا، باهاش به روی عرشه نرفته بود و پسر بزرگ تر بهش گفته بود که همین جا توی اتاق صبر کنه تا اون بره و به صحبت هاش با بقیه برسه، کمی کار کنه و برگرده. مینهو هم فرصت رو غنیمت شمرده بود. جلوی پنجره نشسته بود و فکر میکرد
نمیفهمید که چرا قلبش دوباره لرزیده. چانگبین... دلش برای چانگبین میسوخت. حالا که مارک آلفا رو روی گردنش داشت و رفتارهاش رو دیده بود، حالا که قلبش یه کمی بعد از اون "معذرت میخوام" که چان روی گونه اش لب زده بود نرم شده بود، نباید میفهمید که عشق جفت قبلیش هم یه عشق درست و پاک و بدون مشکل بوده. نباید میفهمید که هدف نزدیک شدن چانگبین بهش پول نبوده و واقعا دوستش داشته، که واقعا دوستش داره
از طرف دیگه، نرم شدن قلب شدش در برابر آلفا مشکلی بود که داشت. این اتفاق نباید میوفتاد. دوست داشتن مجرمی که مینهو ماموریت داشت خودش بهش دستبند بزنه و تا دادگستری همراهیش کنه اشتباه بود. دوست داشتن کسی که با هر بار نگاه کردن به مینهو به یاد بلایی که سر مادرش اومده بود میوفتاد اشتباه بود. دوست داشتن کسی که این یکسال زندگی رو برای مینهو تبدیل به یه جهنم واقعی کرده بود اشتباه بود
ولی نمیدونست که قلبش چرا با همون یه عذرخواهی کوچیک، بال درآورده و سر به بیابون گذاشته بود. آلفا فقط گفته بود که متاسفه و معذرت میخواد. شاید اون معذرت خواهی فقط به خاطر سیلی ای بود که توی صورت پسر کوچک تر خوابونده بود اما چیزی ته دل مینهو میگفت که همون دو کلمه ی کوچیک، حامل یه دنیا معذرت خواهی و تاسف و پشیمونی به خاطر کارهای این چند وقتن.
انگار که وجدان خوابیده ی آلفا بعد از دعواشون بالاخره بیدار شده و این حقیقت که خودش هم با هر بار تحقیر و تجاوزی که به مینهو میکرده، درد میکشیده رو بهش یادآوری کرده بود.
قلب مینهو بین یه دوراهی بود. هنوز میتونست خاکسترهایی که از عشق چانگبین توی دلش مونده بود رو حس کنه. مینهو هنوز نتونسته بود درست و حسابی با چانگبین باشه. هنوز نتونسته بود با خیال راحت دستش رو بگیره و وسط خیابون راه بره و باهاش زیر بارون بدوه. هنوز نتونسته بود غم این یکسال رو، و دردی که بهش داده بود رو، از روی روحش پاک کنه
قضیه ی آلفا فرق میکرد. مینهو توانایی دوست داشتن چان رو نداشت. اجازه اش رو نداشت. چطور به خودش اجازه میداد که قلبش برای آلفا بتپه و بعد به اعتمادش خیانت کنه و از پشت بهش خنجر بزنه؟ چطور میتونست شب ها توی بغل پسر بزرگ تر بخوابه و بهش بگه دوستش داره و وقتی که آلفا خوابید، دوباره به عنوان گاما سه اتفاقات روز رو به مرکز اطلاع بده؟
با صدای باز شدن در به خودش اومد. انتظار داشت که با بوی سیگار و تنباکوی آلفا مواجه بشه اما تنها بویی که به سمتش اومد بوی تلخ چوب صندل بود و بعد از اون دشداشه ی سفید رنگ مرد عرب پیدا شد. اسحاق با لبخند کثیفی در رو بست و جلو اومد و به دیوار نزدیک مینهو تکیه داد. از چشم هاش معلوم بود که مسته و از رایحه اش... مرد عرب توی رات بود!
DU LIEST GERADE
crocodile cigarette (chanho)
FanfictionCompleted دست هاش محکم تر دور گردن امگا حلقه شدن و به دیوار پشت سرش چسبوندنش _ها؟ فکر میکنی زندگی راحتی داشتم؟ فکر میکنی راحته که هر شب توی یه کمد کوچیک زندونی بشی و توی دلت بلند بلند التماس کنی و بخوای که کر بشی تا صدای ناله های مادر فاحشه ات زیر د...