معلوم نبود با چه حالی سوار هواپیما شد و به کره برگشت. درد مارکش، درد شکمش، لرزش دست هاش و نگاه غمگین آلفا هنوز تازه بود. حتی بعد از چهار روز ندیدن پسر بزرگتر، باز هم میتونست زنگ زدن صداش رو توی گوش های خودش بشنوه. لحن ناباور و غمگینی که زمزمه میکرد" باهام چیکار کردی مینهو... باهام چیکار کردی عزیزم؟"
حالا جلوی در اتاق بازجویی ایستاده بود. آلفاش توی اون اتاق بود. احتمالا دست بسته. با صورتی که چهار روز بود اصلاح نشده بود و کمر خم و شکسته شده، نگاهی که دیگه رنگ باور و اعتماد نداشت و بوی سیگار و تنباکویی که حتی ذره ای رنگی از شکلات ندیده بود
دستش رو روی دستگیره گذاشت و پایین کشیدش و وارد شد. همونطور که فکر میکرد، چان روی صندلی فلزی نشسته بود. دست های دستبند خورده اش روی پاهاش بودن و سرش پایین افتاده بود. موهاش روی پیشونیش ریخته بودن، بوی دود میداد و پیراهنش همون پیراهنی بود که توی مهمونی چهار روز پیش، موقع دستگیری، پوشیده بود
به محض اینکه بوی چای به مشامش خورد لبخند کوچیکی زد و سرش رو بالا آورد. حتی از پشت در هم، وقتی مینهو هنوز وارد اتاق نشده بود، تونسته بود رد بوی چای رو حس کنه. بوی چای سبز، با مخلوطی از برگ چای تازه، بوی مینهو.
_بعد از چهار روز بالاخره اومدی؟
با دلتنگی گله کرد و با چشم هاش یک دور سر تا پای مینهو رو رصد کرد. نه ذره ای خشم توی صداش بود نه بی اعتمادی و نه هیچ حس بدی. فقط غم بود و دلتنگی که هم از صداش و هم از نگاهش میبارید_روی اومدن نداشتم
صادقانه جواب داد و با خستگی روی اون یکی صندلی پشت میز نشست. نزدیک دو شب بود نخوابیده بود. دو شب اول که رسما بیهوش بود.به خاطر شوک عصبی انقدر مسکن و آرامش بخش بهش زده بودن که حتی نمیتونست لای پلک هاش رو باز کنه. دو روز بعدش یه جهنم درست و حسابی بودن. دادن گزارش کار به مافوق هایی که ذره ای نمی فهمیدن چه حالی داره و جلوی چشم هاش جفتش رو محکوم میکردن، شکم دردی که رهاش نمیکرد و سوزش بدی که زخم روی گردنش داشت
نگاه چان به پانسمان گردنش خورد و نگاهش حتی نگران تر شد. دست های دستبند زده شده اش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد
_حالت بهتره تی بگ؟ اذیت شدی؟ گردنت درد میکنه؟ گفتن زخمش عمیقه؟سرش رو به دو طرف تکون داد و شقیقه هاش رو ماساژ داد. کافی بود یه کلمه ی گرم و پر از حس دیگه از دهن آلفا خارج بشه تا مینهو کنترل اشک هاش رو از دست بده
دستش رو جلو برد و روی دست های به هم بسته شده ی پسر بزرگتر گذاشت. روی مچ هاش، جایی که دستبند کشیده شده بود، قرمز شده و ملتهب بود.سعی کرد خودش رو کنترل کنه. الان نه وقت احساسی شدن بود و نه وقت گریه کردن.باید خودش رو جمع و جور میکرد. فقط کافی بود یکی از مافوق هاش از پشت اون دیوار به اصطلاح شیشه ای گریه اش رو ببینه تا از این پرونده کامل کنار گذاشته بشه. همین حالا هم به اندازه ی کافی التماس کرده بود تا بهش اجازه داده بودن اینجا باشه
YOU ARE READING
crocodile cigarette (chanho)
FanfictionCompleted دست هاش محکم تر دور گردن امگا حلقه شدن و به دیوار پشت سرش چسبوندنش _ها؟ فکر میکنی زندگی راحتی داشتم؟ فکر میکنی راحته که هر شب توی یه کمد کوچیک زندونی بشی و توی دلت بلند بلند التماس کنی و بخوای که کر بشی تا صدای ناله های مادر فاحشه ات زیر د...