Part61 من اشتباه کردم

316 67 45
                                    

به لحظه نکشید و موهام رو از پشت به سمت عقب پیش برد.
# میخوای بدونی؟
+ ...
# از الان اون بازرس رو مرده بدون!

پوزخند از سر ناباوری انداختم و نکاهمو بهش قفل کردم. از توی گلو جوریکه خودمم به زور صدام رو میشنیدم لب زدم:
+ چ... چی؟
دست هاش رو از روی موهام رها کرد و دستش رو آروم سمت دکمه پیراهنم پیش برد. متوجه موقعیتی که داشت منو به سمتش میکشوند نبودم...
دهنم رو دوباره باز کردم و به خرف اومدم.
+ توی لعنتی...
# منه لعنتی چی هوم؟
کف دستش رو روی قفسه سینه ام کشید و سرش رو بین خط سینه ام برد.
تازه متوجه موقعیتی که توش بودم شدم و تو یه حرکت عقب هلش دادم. همین کافی بود تا به عقب بیفته و دست هاش رو دو طرف بدنش برای اسیب‌ ندیدن قرار بده. سرش پایین بود و صدای قهقه اش تو کل فضای اتاق پخش میشد. شونه های بزرگ و مردونه اش کمی به خاطره خنده به حرکت دراومده بودن.
# یونگی یونگی یونگی
+ ...
# میخوای دوباره بگمش؟
دست راستش رو سمتم گرفت؛ انگشت اشاره و وسطش رو جلوم اوردم و با جمع کردن انکشت شصتش اسلحه خیالی رو جلوم کشید.
# امروز میمیره. بووووم.
لرزش انگشتهام رو حس میکردم. حالا این من بودم که نمیتونستم فکر کنم. دیگه هیچی برام مهم نبود.

از روی زمین بلند شدم و قدم های اهسته ام رو سمتش گرفتم. نگاهش با هر حرکتم سمتم کشیده میشد.
# آفرین توله همینه...
جلو روش روی زانوهام جوریکه کامل نشینم قرار گرفتم و زخم روی زبونم رو با حرص روی دندون بالام فشار دادم. چشم هام از شدت عصبانیت و نگرانی متورم شده بود. دست چپم رو روی گردنش گرفتم و اروم نوازش وار شروع به نوازش گردنش کردم.
+ گفتی چی؟
# امروز میمیر....
حرفش نیمه تموم موند و با بهت نگاهش رو از من به سمت قفسه سینه اش پیش برد. خون کم کم راهش رو از دهنش پیدا کرده بودند و بیرون میومدن.
# تو(سرفه)... چیکار (چیکار)... چیکار کردی...
چاقوی جیبی رو بیشتر فشار دادم تا مطمئن بشم به قلبش نفوذ کرده.
+ عشق یعنی از خودت بگذری قربان! تو عاشق نبودی!!!
با بیرون کشیدن چاقو روی زمین افتاد و سرفه های مکررش تو اتاق پیچید.
صدای سرفه هاش کافی بود تا بادیگاردهاش سریع به داخل اتاق هجوم بیارن و با دیدم وضعیت اسلحه رو سمتم نشونه بگیرن...
+ ای بابا دارین سختش میکنین!
قبل اینکه شلیک کنن سریع پشت تخت پناه کرفتم و شلیک ها بی رحمانه به سمت من نشونه گرفته شد.
با یاد اومدن حرف هوسوک از مردن تهیونگ بدون تردید از پشت تخت بلند شدم و سمتشون هجوم بردم.
اولین برش رو روی گردن اولی پیاده کردم تا روی زمین بیفته. برای اینکه تیر نخورم سریع بدن بزرگش رو سمت خودم کشوندم و سپر انسانی برای خودم درست کردم.

خنده های عصبیم بلند شد و از بین صدای شلیک گلوله چاقو رو سمت صورت فرد طرف مقابلم پرت کردم و طبق مهارتی که داشتم روی پیشونیش فرود اومد و جابه جا مرد. آخرین فرد هنوز به شلیک کردن ادامه میداد و اونقدر سپر انسانیم سنگین بود که طاقتم رو از گرفتن جلوروم تموم کنه.
+ لعنتی...
جنازه رو گوشه انداختم و بدون اینکه به شلیک گلوله ها توجه کنم سمت فرد مقابلم دوییدم و با یه حرکت اسلحه ای که سمتم نشونه رفته بود رو سمتش برگردندم و جلوروم صورتش با گلوله هایی که به سرعت شلیک میشدن متلاشی شد.
با از پادراومدن آخرین فرد نگاهم رو به سرتاسر اتاق که غرق در خون بود دادم و به سمت هوسوک کشوندم. چشمهاش بسته بود و حالا داشت به ابدیت سلام میکرد.
با تیر کشیدن زیر دلم دستم رو سمت شکمم پیش بردم و متوجه قرمزی روی دستم شدم.
+ همینو کم داشتم!
راهمو با خستگی به سمت در خروجی اتاق طی کردم. نگاهم به همون خبرنگار افتاد. با تمام دردی که داشتم رو زانوهام نشستم و با کشیدن کف دستم رو چشمهاش تاریکی رو بهش هدیه کردم.
+ تهیونگ‌گفت اینکارو کنم.
با ناله از رو زانوهام بلند شدم و به سمت قسمت اصلی ععمارت حرکت کردم. همه ی زیردستام روی زمین افتاده بودن و مایع به رنگ قرمز تمام عمارت رو پر کرده بود.
میدونستم کار کاره هوسوکه قبل اینکه وارد اتاق بشه اینکارو کرده...
راهمو به سمت اولین ماشینی که بیرون بود طی کردم و سوارش شدم. باید کجا میرفتم. کجا میتونستم تهیونگ رو‌پیدا کنم. مغزم قفل کرده بود.
___________________________________________

تاوان اسارت (تکمیل شده)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora