Part63 تا همیشه عاشقتم

459 70 78
                                    

با گرفتن گلوش و بلند کردنش از رو زمین قلبم به تپش افتاد و درد رو کامل فراموش کردم.
نه دوباره نه...
_ یو...یونگی

مطمئنم صدام رو نمیشنید.
چرا خودشو جلوم سپر کرد؟
مگه همون آدمی نیست که گفت بازیم داده. مگه همون آدمی نیست که گیو رو کشته؟؟؟
به زور از رو زمین بلند سدم و قدممو رو سمتش گرفتم. اما دیر شده بود. حالا کامل تو دریاچه کشونده بودش. مثل تمساحی که منتظره طعمه اش باشه.
اب دهنم رو با حرص و اضطاب قورت دادم و بلندتر لب زدم:
_ یونگی؛ یونگی نکن.
اما انگار حرفام بیهوده بود. به لبه دریاچه رسیدم و متوجه خونی که کامل دریاچه رو به رنگ قرمز دراورده شدم. لیسا زخمی نبود...
لیسا بدنش سالم بود...
لیسا...
نگاهم رو از دریاچه به تقلاهای لیسا دادم. دستهاش روی شکم یونگی قفل بود. انگار داشت فشار میداد. پررنگی خون تو دریاچه از اونجا شروع میشد. پاهام سست شده بود. به داخل دریاچه پاهامو حرکت دادم و سمت یونگی قدم گرفتم.
_یونگی بیا بیرون؛ التماستو میکنم بسه بسههههه

با بی جون افتادن لیسا صدام کامل قطع شد. رهاش کرد و تو آب شناور شد. این نشونه مرگ دیگه ای بود.
سمت من برگشت و با سستی داخل آب به سمتم حرکت کرد. نگاهش از همیشه بی روح تر بود
نکاهم سمت صورتش کشیده شد. عرق سرتاسر صورتش بود. رنگ صورتش پریده تر از هر زمانی بود...
___________________________________________

___________________________________________

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

قیافه و حال یونگی تو همون حال:))))

___________________________________________

بدون تعلل سمتش قدم گرفتم و تو بغلم گرفتمش. همین کافی بود دستهاش رو دور بدن من بگیره و متقابل بغلم کنه.
+ د.. دلم تنگ شده بود.
بغض داشت دیوونم میکرد. به زور خودمو کنترل کردم.
_ باشه خفه شو. میبرمت بیمارستان.
صدای سرفه هاش و بالا اومدن مایعی از دهنش شروع شد. سرش رو عقب دادم و متوجه مقدار خونی که از دهنش بیرون ریخته بود شدم.
چشمهاش نیمه باز بود. قطره اشکی از چشمم سرازیر شد. نمیخواستم دست و پامو گم کنم. الان وقتش نبود.
قلب بی طاقت من باز داشت برای این لعنتی میزد.
منطقی برای خودم داشتم؟!
تو بغلم گرفتمش و با صدایی که از تو گلوم میومد لب زدم:
_ الان ...الان میریم فقط چشمهاتو نبند.
خواستم به سمت خشکی ببرمش اما با مشت شدن دستش روی پشت لباسم از حرکت ایستادم.
+ تهی
_ میگم حرررف نزن
+ عاشقتم باشه؟
سرش رو عقب دادم و پشت گردنش رو با دست چپم گرفتم.
_ هیییییش میدونم بعدا همه رو میگی
دستش که به خون خودش آغشته بود بالا آورد و سمت گونه ام کشید.
+ قول بده آسیب نبینی
_ چرا این حرفو میزنی هان؟
اشکهام شروع به ریختن کردن و نفسم با کلافگی از ته گلوم خارج میشد.
_ مگه... مگه تو نمیخوای مراقبم باشی!
+ قول بده

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : May 14 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

تاوان اسارت (تکمیل شده)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant