لویی کتابها رو روی میز پرت کرد...
"نایل این دقیقا چه کوفتیه؟"
نایل همونطور که میخواست چیپس رو توی دهنش بزاره دستش روی هوا خشک شد و با تعجب به لویی نگاه کرد...
"منظورت چیه؟"
لویی چشمهاش رو تو کاسه چرخوند...
"این چیه خریدی؟مگه میخوام به بچه حرف زدن یاد بدم؟"
اخمی روی صورت نایل نشست...چیپس رو توی ظرف برگردوند و به کتابی که جلوش افتاده بود نگاه کرد...بیخیال شونهای بالا انداخت و دوباره دستش رو تو ظرف چیپس کرد...
"حالا چه فرقی میکنه،میخوای حرف زدن یاد بدی، فرقی نمیکنه بچه باشه یا بزرگ!"
لویی نفسعمیقی کشید و همون لحظه از خدا خواست اونو از شر نایل راحت کنه...
"گاهی اوقات به اون پروانه وکالت فاکیای که تو داری شک میکنم هوران"
نایل اهمیتی نداد و چیپس رو توی سس تند و عسلی ایتالیایی موردعلاقهش فرو برد و از چیپسش لذت برد...
لویی با دیدن بیخیالی نایل،با بیمیلی کتابها رو برداشت...از اونجایی که وقت زیادی ندارن ناچارا باید از اون کتابهای آموزشی کوفتی برای درمان لکنت هری استفاده بکنن.
از سالن پذیرایی خارج شد و به سمت راهروی اتاقها رفت.با ورودش به اتاق،بدون اینکه چراغ رو روشن کنه به سمت میزش رفت و چراغ مطالعه رو روشن کرد تا فقط نور کمی اجازه بده اون کتابهای لعنتی و یه بخشهایی از پرونده رو بخونه!
در اون لحظه لویی واقعا کلافه بود...اون راجعبه همه چیز تردید داشت...راستش رفتار هری و ناشیگریهایی که از خودش نشون میده باعث میشه لویی شک کنه اون قتل واقعا کار اون بوده یا نه...ولی از طرف دیگه،هر مدرک محکمه پسندی که دادگاه هم اونها رو قبول کرده نشون میده توی این جنایت هری نقش اول رو بازی میکنه!
سری تکون داد و سعی کرد افکار پراکندهی توی ذهنش رو کنار بزنه و به اولین قدم مهم این پرونده فکر کنه...حرف زدن هری...حرف زدن اون باعث میشه همه چیز تا حدی از ابهام خارج بشه...
البته به لطف نایل و هزینههای احمقانهش مجبوره بجای اینکه بتونه بعنوان یه فردی که درس روانشناسیو پاس کرده با اصول درست لکنت هری رو درمان کنه،باید مثل معلمای مهدکودک صدای الفباها رو دونه دونه با شعر برای یه پسر بیست و خوردهای ساله که از قضا نویسنده هم هست،بخونه تا بلکه لکنتش درمان شه...این واقعا منصفانه نیست!
آهی کشید و به کتابایی که روی میز پرت شده بودن خیره شد...بعید میدونست اینا اصلا به دردی بخورن،در نتیجه بهترین راه اینه که بدون هیچ کتاب یا بستهی اموزشیای به هری کمک کنه بتونه بهتر صحبت کنه...
YOU ARE READING
𝑺𝒄𝒉𝒊𝒛𝒐𝒑𝒉𝒓𝒆𝒏𝒊𝒂(𝑳.𝒔/𝒁.𝒎)
Fanfiction-تُو منو نجات دادی... درست مثل شخصیتهایی که من بوجودشون میارم! 𝑳.𝒔/𝒁.𝒎