با صدای نالههای بلندی از خواب پرید...اصلا نفهمید چجوری خوابش برده بود...سرش رو از روی حفاظ میلهای تخت برداشت و نگاهش رو به اون موجود نالان روی تخت داد.
دقیقا نمیدونست اون بیداره یا هنوز تحت تاثیر داروهایی که مصرف کرده تو حالت خواب و بیداری قرار داره...تنها چیزی که مشخص بود،این بود که اون داشت بخاطر کوفتگی تنش از درد مینالید!
راستش اون حق داره،اون بیش از حد ضعیفه...توی این آسایشگاه کوفتی به بیمارایی مثل اون هیچ غذای درستی تعلق نمیگیره و در کنارش بخاطر اسیبهای بدنیای که بهشون میرسونن،اونا خیلی ضعیف و آسیب دیده میشن...
لویی خواست هری رو بیدار کنه تا بفهمه مشکلش دقیقا چیه که با فکری که به ذهنش رسید متوقف شد...شاید با عکس گرفتن از کبودیهای روی بدن هری بتونه از پزشک معالجش شکایت کنه بابت این اتفاق.
بدون معطلی گوشیش رو از توی جیب شلوارش بیرون کشید و با باز کردن صفحه وارد دوربین شد و مطمئن شد فلش دوربین روشن باشه...
بعد از این پروسه به آرومی روی تخت خم شد و از مچ کبود شدهی دست هری چند تا عکس گرفت،و بعد لباس سفید کدر شدهش رو به آرومی بالا زد اما با چیزی که دید،تقریبا متوقف شد و فقط به صحنهی روبهروش خیره شد...
تن هری پر بود از جای بخیه و خطهای ریز و درشتی که نصف بیشترشون با تتو پوشیده شده بودن و حالا،زخمهایی که به تازگی روی تنش ایجاد شده بودن و خونشون خشک شده بود...
لویی فکِ پایین افتادهش رو جمع کرد و از زخمهای روی شکمش هم عکس گرفت و بدون اینکه نگاهش رو از بدن اسیبدیدهی پسر برداره، گوشی رو توی جیبش برگردوند...
اصلا نمیتونست یه دلیل قانعکننده برای اون زخمها پیدا کنه...چون،تا جایی که اون میدونست،هری یه پسر سادهی بریتانیاییه،علاقهی زیادی به نویسندگی داره،و صد البته انقدر با استعداده که کتابهایی که نوشته خیلی باب میل یسری از افراد جامعهست و با وجود اینکه خیلیا نمیدونن که هری اصلا کی هست،اون رو خیلی دوستشدارن و کتابهاش رو با عشق میخونن...
و همچنین،این زخمها نمیتونه نشاندهندهی این باشه که هری احتمالا فقط یه پسر بچهی شیطون بوده و تو بچگیش چالش زیاد داشته!
"چرا هر چیزی راجعبهت انقدر گیج کنندهست استایلز!"
روی زخمها بیشتر تمرکز کرد...اونها جای چاقو بودن و صد البته مشخص بود خوب درمان نشدن،این نظریه تنها از جای بخیههای نامرتب روی بدن هری مورد قبول بود!
اونشب لویی،ساعتها هری رو با نگاهش کاوش کرد،خالهاش،موهای فِرش،لبهای خشکیدهش،پوست سفیدش که حالا جای کبودی زیاد داشت،دونه دونهی تتوهاش...غافل از اینکه نگاه خشمگین و متاسفی اون رو میپایید!
YOU ARE READING
𝑺𝒄𝒉𝒊𝒛𝒐𝒑𝒉𝒓𝒆𝒏𝒊𝒂(𝑳.𝒔/𝒁.𝒎)
Fanfiction-تُو منو نجات دادی... درست مثل شخصیتهایی که من بوجودشون میارم! 𝑳.𝒔/𝒁.𝒎