𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫.4[دختر کوچولو]

35 8 10
                                    

بدونه اینکه چمدونش را بچیند یک گوشه اتاقش گذاشت حتا نمی خواست به اتاقش نگاهی بیندازد که تغییری کرده یا نه!

با همان سر پایین افتاده راه افتاد از اتاقش بیرون زد همین که سرش را بالا گرفت دید عمویش با صدای خیلی آروم و جدی ای با کسی تلفنی ، قدم زنان توی حیاط صحبت می کند

جی سان متوجه جان که پشت سرش نگاهش میکرد نشده بود

اخمی رو پیشونیش نشست ، دست به کمر شد با حرف فرد پشت خط صدایش ناخودآگاه کمی بالا رفت

°:اگه تا یک هفته دیگه اون پول به حسابم واریز نشه اونوقت ازتون شکایت میکنم آقای وکیل...

دوباره قدم برداشت

اخم رو پیشونی جی سان بیشتر شد

°:خود دانید آقای وکیل ، منم به عنوان مدرک وصیت نامه رو.....

وقتی رو برگردوند با دیدن جان رنگ از رخسارش پرید

جان با تعجب بهش نگاه میکرد

برای جان سوال شده بود که عمویش داشت در مورد چه وصیت نامه و شکایتی حرف میزد!

جی سان خنده خرکی کرد و با خنده به فرد پشت خط گفت

°:اوه من بعداً باهاتون تماس میگیرم آقای وکیل ههههه

به تماس پایان داد و به سمت جان قدم برداشت

°:آه پسرم تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

+:من رفتم چمدونم رو بزارم تو اتاقم و به زن عمو کمک کنم..

باز ریز و خرکی خندید

°:آه پس اینجا چیکار می کنی؟!

+:داشتید در مورد وصیت نامه و شکایت با کسی حرف می‌زدید

جی سان چشماش رو از جان‌ دزدید با فکری به سرش بزند

به چشمای جان نگاه کرد

°:ام خب میدونی چیه؟ ، داستانش مفصله بعداً برات تعریف میکنم ، بیا بریم شام بخوریم که بوش تا اینجا هم اومده

جان بی حرف با عمویش جی سان هم قدم شد

***

راوی:

|ساعت 21:49 دقیقه|

بعد شام سی سی نیمه مست به خونه برگشت

کفش هایش را هر لنگه به گوشه و وسط پذیرایی انداخت

وقتی نزدیک به آشپز خانه شد صدای خنده مادرش که قربونش صدقه جان می رفت و پدرش هم با خنده تایید میکرد را شنید

با عصبانیت و بغضی که مثه خوره به جانه گلویش افتاده بود ولو خوران وارد آشپزخانه شد

جلوی جان ایستاد!

جان بدون نگاه کردن بهش ساکت شد و سرگرم خوردن غذایش شد

سی سی خنده پر بغضی کرد و گفت

دریای من!🌊Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang