گره کمربند مشکیام را محکم کردم و نفسم را عمیق بیرون فرستادم. چند مرحله قبل را به راحتی برنده شده بودم چون حریفهایم نسبتا سطح پایینتر یا ضعیف تر بودند.
مادر با لبخند پر افتخاری به طرفم اومد و گفت:«میدونستم که موفق میشی اما این بردها همهچیز نیستند، تو هنوز جئون جونگکوک رو شکست ندادی. مطمعنم خودت بهتر میدونی شکست دادن اون پسر کار سادهای نیست. » درسته. من یک ماه تمام را با نگاه کردن به مسابقات قبل و اخیر جونگکوک شی خودم را برای مقابله با اون تکواندوکار حرفهای آماده کرده بودم.احتمال برد پنجاه پنجاه بود. طبق دیدههام جونگکوک شی هرگز به یک استراتژی تکیه نمیکرد، اگر بخوام صادق باشم از مبارزه با او خرسند و هیجان زده بودم. اون یکی از قهرمانان آسیا در تکواندوعه. قطعا بزرگترین افتخار یک بازیکن تکواندو مبارزه با اونه. حتی اگر با باخت روبهرو بشه. اما من اینجام تا برنده بشم و اون مدال طلا رو با خودم به خونه ببرم.
بعد از بازرسی وارد محل انتظار شدم. اضطراب باعث کندن پوست لبم شده بود. این یک جور عادت بود، گاهی به قدری پیش میرفت که لب پایینم را پاره میکردم. مشتاق بودم بدونم اون هم همین احساس را دارد یا نه؟ این قطعا برای او یک مبارزه معمولی بود.
سابوم نیم (کوچ) دستی به شونهم کشید، بنظر میرسید متوجه کشمکشهای درونی من شده.
_« میدونم که مضطربی، جئون جونگکوک پسر سرسختیه و تا به حال توی هیچ مسابقهای بازنده بیرون نیومده. انگار بند نافشو با تکواندو بریده باشن.(دیالوگهای فوتبالیستا، خندههای شیطانی*) ولی یه چیزی هست که باید بدونی، اونم راز موفقیت جونگکوکه. اون... خیلی خودشیفته است! »
با صدای سرداور سابوم نیم از جاش بلند شد و گفت:« دیگه وقتشه، فایتینگ! »فراخوانده شدن توسط سرداور، یک امر طبیعی بود که بارها از هشت سالگی تا به الان اتفاق افتاده بود ولی این دفعه به طرز عجیبی احساس متفاوتی داشت. حرفهای سابوم نیم رو که قبل از اعلام چونگ و هونگ رو با خودم تکرار کردم اما همچنان متوجه منظورش نمیشم، اون... خیلی خودشیفته است! خودشیفتگی برای بازیکن ماهری مثل اون قطعا عادیه اما راز موفقیتش..
صدای داور که فرمان چاریوت (خبردار ) و بعد کیونگره ( اصطلاحی برای احترام گذاشتن تو تکواندو قبل از مسابقه ) رو میداد، افکار بهم ریختم را از بین برد.
اون اونجا بود! جئون جونگکوک و درست برعکس تصورم لبخند محوی روی لباش خودنمایی میکرد. این یه حقه بود؟ برای گول زدن حریف؟
کلاه ایمنی رو سر کردیم و صدای بلند سر داور که :« شی جاک » ( شروع کن ) رو فریاد میزد، مبارزه آغاز شد.-----------------------------
تخت بیمارستان همیشه احساس حماقت میداد. درست مثل دختری که از پسر مورد علاقهاش پس زده شده باشه و حالا توی رخت خوابش خودش را سرزنش میکنه، من هم توی بستر خودم دراز کشیده بودم و بخاطر باختن گله میکردم. البته نه برای باختن توی مسابقه، من برای باختن توی زندگیم گله میکردم.
YOU ARE READING
shameless
FanfictionShaMelEsS - 🌀 - بــیشـرمــ ❗الهام گرفته شده از سریال a time called you ❗ -« میدونی چرا اون اینجاست؟.. یه دختر نوجوان که تمام زندگیش توی یک کلمه 'تکواندو' خلاصه میشه. فکر میکنی چرا همچین شخصی باید اینجا باشه؟ » جونگکوک مکث کرد. با دستایی که بخاطر...