chapter six

265 31 25
                                        

گل‌های بابونه‌ی توی دست جونگ‌کوک رو قاپیدم و با اخمی که از شک روی پیشونی‌ام ظاهر شده بود، به اجزای صورت پسر نگاه کردم. چیزی درباره اون متفاوت بود برعکس بقیه روز‌هایی که دیده بودمش جونگ‌کوک خیلی سرزنده بنظر می‌رسید. بیشتر لبخند میزد و با لحن ملایم‌تری صحبت میکرد.

وقتی گل‌هارو از دستش گرفتم درست مثل یک توله‌ی مظلوم که غذاشو ازش گرفتن به سمتم برگشت و گفت:« این کارت ناراحتم کرد. برشون گردون. » جونگ‌کوک روی دو پا نشسته بود و توی باغ بین گل‌های وحشی کمین کرده بود. هنوز با این مسئله که مامان با حضور جونگ‌کوک توی تعطیلاتمون موافقت کرده کنار نیومده بودم. حتی نگاه مشکوک مامان که گاهی روی جونگ‌کوک متمرکز میشد رو هم درک نمی‌کردم.
شاخه گل سفید رنگ توی دستم رو بو کردم.

-« عطرش مثل سیبه، درسته؟ خیلی خوشگلن.» و بعد به من اشاره کرد تا بیا نزدیک‌تر. جونگ‌کوک یک تار موهام رو عقب فرستاد و موهام رو نوازش کرد. تغییر رفتارش در طول یک روز غیرقابل پیش‌بینی بود! اون جوری رفتار میکرد که انگار من عزیزترینشم درحالی که حرف‌های اون روزش که میگفت "میدونی؟ این تقصیر من نیست. تو از همون اول نباید مسابقه رو میبردی، باید میباختی، جهان باید شاهد برد من میبود نه تو! همه‌ی اینا بخاطر طمع خودت بود. اگه نمی‌خواستی جایزه رو بگیری الان داشتی مثل سابق زندگیت رو میکردی. احمق! " هنوز روی مغزم رژه می‌رفت.

یعنی امکان داشت که شخصی مثل اون بخاطر گفتن چنان حرف‌هایی پشیمون شده باشه و الان درحال جبران باشه؟ این حدسیات من رو سرگردون میکرد. میخواستم بدونم که چرا انقدر تغییر کرده؟

از کنار بلند شدم و به سرعت به سمت خونه رفتم. نگاه جونگ‌کوک رو که پشت سرم بعد از رفتن من ایستاده بود و به من خیره شده بود رو حس میکردم. در کیفم رو باز کردم و دفترچه یادداشتم رو بیرون آوردم و بعد از اون خودکار قرمزی که ته کیفم رها شده بود رو روی برگه‌های کاغذی کشیدم. جونگ‌کوک وارد اتاق شد و من رو که پشت به اون درحال ور رفتن با دفترچه و خودکارم بودم، دید.

از کنارم رد شد و به سمت کیف کولی بزرگش رفت. مشتاق بودم بدونم چه چیزی توشه. یه نگاه ساده که اشکالی نداره. توی ذهنم خودم رو متقاعد کردم. خزیدم و درحالی که سعی میکردم از محتوای توی کیفش باخبر بشم، چشمم به صفحه چت روی گوشیش افتاد.

چطور ازم میخوای یک هفته اون حرومزاده رو تحمل کنم؟ الان کجایی؟

دلم برات تنگ شده. زود برگرد. قول بده بهم خیانت نمیکنی!

به هرحال این باعث نمیشه که- بیخیال.. فقط زود برگرد.

زود برمی‌گردم نگران نباش.

جونگ‌کوک گوشیش رو خاموش کرد و با دیدن انعکاس من روی اسکرین خاموش گوشیش گفت:« چیکار می‌کنی؟ » اون حتی به من نگاه نمی‌کرد. نگاهی به گوش سمت راستش انداختم تا ایرپادی توی گوشش پیدا کنم اما جونگ‌کوک کاملا به سمت من برگشت و با لحن جدی‌ای پرسید:« گفتم داری چه غلطی میکنی؟ » روی زانوهام نشسته بودم. سعی کردم یک قدم عقب برم تا بتونم ازش دور بشم اما کف لیز اتاق، باعث شد تعادلم رو از دست بدم و برای حفظ تعادلم اولین چیزی که توی دستم اومد رو چنگ زدم -جونگکوک رو- ولی قبل از اینکه پسر متوجه بشه چه اتفاقی افتاده؛ اون زمین خورد و من هم روش افتادم.

shameless Where stories live. Discover now