ریکی کاغذ بستنیاش رو توی سطل زباله انداخت و کنار یونجون روی صندلیهای فلزی حیاط مدرسه نشست. اخمی کرد و همونطور که بستنی یخیاش رو گاز میزد گفت:« هوا انقدر گرمه که بستنی یخی هم جلوش کم میاره.. » با سر به دامن چین دار یونجون اشاره کرد و با تمسخر گفت:« نگو که دو لایه هم کردی زیرش. گرما زده نمیشی؟ »
یونجون همچنان سکوت کرده بود و به یک گوشه از دیوار زل زده بود. پسر مو قرمز بیخیال شد و به گاز زدن بستنیش ادامه داد، چون مطمعن بود با سوالای اضافی فقط اعصاب یونجون رو بهم میریزه و جوابش رو هم نمیگیره.
-« به نظرت چرا بازیکنهای بیسبال مدرسه سینگل نیستن؟ »
ریکی بستنی ذرتش رو توی دهنش بالا پایین کرد و بعد با لحن تاسف باری گفت:« نکنه گی شدی؟ »
-« نه، میخوام عضو بشم. »
-« پس قطعا عاشق شدی. »
یونجون با بوتهای چرمش لگدی به لگن ریکی زد و گفت:« خفه شو تا خفت نکردم. » سرشو با دستش گرفت و نگاهش و به پایین پاش داد.همهی اونا غرق بازی دوتا روانی شده بودن و حتی اگر میخواستن نمیتونستن سالم ازش بیرون برن. ریکی با آرنجش ضربهای به کتف یونجون زد و همونطور که گوشیش رو نگاه میکرد گفت:« وقتشه! »
-----------------------------
Soae:
معلم یانگ نگاهشو بین من و برگهی آزمون دوره دیروز گردوند. میتونستم خستگی رو از پشت عینک مستطیل شکلش تشخیص بدم. اون من رو صدا کرده بود تا به دفتر بیام و از همون موقع تا به الان سکوت کرده بود. آقای یانگ خودکاری که توی دستش تکون میداد رو پایین گذاشت و سعی در حفظ لبخندش داشت. به طرف من برگشت از بالای عینکش بهم نگاه کرد.
-« باید نگران باشم؟ تو هیچکدوم از سوال هارو جواب ندادی! برگه کاملا سفیده. »
لبم رو به دندون گرفتم و شروع به کندن پوستش شدم. دفتر معلمها مثل همیشه بود و دانش آموزا درحال رفت و آمد و معلمها سرمیزشون مشغول بودن، اما من احساس خفگی میکردم، انگار توی یک اتاق بسته یا یه کوچهی بن بست با کلی متجاوز گیر افتاده باشم. یا حس این رو داشت که انگار توی یک اتاق بازجویی بعد از انجام قتل گیر افتاده باشم.
آقای یانگ پیشونیاش رو ماساژ داد و برای کمتر کردن استرسم با لحن آروم و حمایتگر لب زد:« میتونی بری، ولی باید از این به بعد یه فکری به حال نمراتت بکنی. » از کمر خم شدم و آقای یانگ سر تکون و گفت میتونم برم. دفتر خارج شدم.
پاریتا اون روز به مدرسه نیومده بود. دیشب بهم گفت که پدرش فردا به کره برمیگرده و قراره باهم برن بیرون. آه کشیدم و همونطور که پاهام رو با اجبار روی کاشیهای تمیز و براق راه رو میکشیدم صدای زنگ کلاس رو شنیدم. توی چند قدمی در کلاس متوجه چند نفر با لباس های متفاوت شدم. بین اونها جونگکوک هم بود! ولی چرا هیچکدوم یونیفرم نپوشیدن؟ نگاهی به دانش آموزای اطرافم انداختم، هیچ چیز عجیبی وجود نداشت و اونا هم مثل من یونیفرم پوشیده بودن.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
shameless
Hayran KurguShaMelEsS - 🌀 - بــیشـرمــ ❗الهام گرفته شده از سریال a time called you ❗ -« میدونی چرا اون اینجاست؟.. یه دختر نوجوان که تمام زندگیش توی یک کلمه 'تکواندو' خلاصه میشه. فکر میکنی چرا همچین شخصی باید اینجا باشه؟ » جونگکوک مکث کرد. با دستایی که بخاطر...