chapter seven

197 22 16
                                    

قوطی آبجویی که به تازگی خریده بود رو کنار کیمباپ‌های مثلثیش گذاشت و همون‌طور که با اشتها به اولین کیمباپش رو گاز میزد، زیرچشمی به من نگاه کرد و سراسیمه گفت:« تو گرسنت نیست؟ » سرمو به نشونه نفی تکون دادم. دستام رو از روی پام برداشتم و زیر چونه ام گذاشتم. صورت پسر از قبل برنزتر شده بود و میشد کثیفی‌های جزئی رو روی گونه، دماغ و پیشونی‌اش دید. نگاهی به کلاه و ماسکش که کنار میز رهاشون کرده بود انداختم.
گوشه‌های کلاه پاره شده بودن و خبر از قدیمی شدنش میداد. ماسک بنظر نو میومد اما باز هم بخاطر عرق زیاد به شدت خیس شده بود. زیر چشمی نگاهی به خود مینگیو انداختم، زیرچشماش گود افتاده بود و موهاش به طرز نامرتبی قیچی شده بود. دهن باز کردم تا چیزی ازش بپرسم اما اون دستش رو جلوم گرفت و با حرکاتش ازم خواست چیزی نگم. بعد از اینکه کیمباپش رو تموم کرد. درست مثل یک شخص اشرافی با دستمال روی میز سوپرمارکت جلوی دهنش رو تمیز کرد.
خندم گرفته بود. چهره و وضع لباس پوشیدنش اصلا با شخصیت و اخلاقیاتش جور نمیومد! گلوش رو صاف کرد تا حواسم رو به اون بدم. سرم رو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم.

-« توضیحی نداری؟ » ابرویی بالا انداختم و دست به سینه به صندلی پلاستیکی مغازه تکیه دادم. حالا اون من رو مقصر میدونه؟ تک‌خندی کردم و طلبکارانه جوابش رو دادم:« منم مثل توعم! یه روز توی تختم بیدار شدم و دیدم زندگیم از این رو به این رو شده! چرا از من میپرسی؟ » با تموم شدن حرفام، مینگیو نیشخند صدا داری تحویلم داد. گردنش رو کج کرد و به آرومی لب زد:« خب الان- »

اما با دیدن چیزی پشت سر من، بدنش خشک شد. با تعجب بهش نگاه کردم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. اما اون همچنان با بُهت و دهان باز به پشت سرم خیره شده بود. وقتی دیدم قرار نیست واکنشی نشون بده، سرم رو به پشت سرم برگردوندم. یک بیلبورد بزرگ پشت ساختمون‌ های قدیمی روی یه برج بلند نصب شده بود و عکس‌های تبلیغاتی جونگ‌کوک برای یک برند قهوه روش نمایش داده میشد.

با دیدنش نفسمو بیرون فرستادم و با چشمای ریز شده به سمت مینگیو بهت زده برگشتم. روی صندلی میخکوب شده بود. یعنی دیدن جونگ‌کوک روی بیلبورد انقدر شوکه‌ کننده بود؟ به هرحال جونگ‌کوک حتی توی رویاهم شخصی بود که توی تلویزیون دیده می شد.

نگاهش و آروم از روی بیلبورد پایین آورد و زبونش رو جای همون فرو رفتگی روی گونه‌اش کشید. به جای فرو رفتگی اشاره کردم و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:« اونجا.. »
به گونه‌ی چپ خودم اشاره کردم و مینگیو که دقیقا رو به روم نشسته بود، دستش رو روی گونه‌ی راستش گذاشت و انگار که داره چیز معمولی رو تعریف می‌کنه گفت:« اوه، این بخاطر- » حرفش رو متوقف کرد و با صدای تو گلویی ادامه داد:« نمی‌دونم. »

خودش هم از اینکه اون موضوع رو بخاطر نمی‌آورد عصبی شده بود و با پاهاش روی زمین ضرب میزد. نفسمو بیرون فرستادم و کمی سرمو جلو آوردم.
-« وقتی که برگشتی اینجا دقیقا تو چه موقعیتی بودی؟ »

shameless Where stories live. Discover now