ShaMelEsS - 🌀 - بــیشـرمــ
❗الهام گرفته شده از سریال a time called you ❗
-« میدونی چرا اون اینجاست؟..
یه دختر نوجوان که تمام زندگیش توی یک کلمه 'تکواندو' خلاصه میشه. فکر میکنی چرا همچین شخصی باید اینجا باشه؟ »
جونگکوک مکث کرد. با دستایی که بخاطر...
گاهی اوقات احساساتی به ما هجوم میارن که تا قبل از بعضی حوادث از وجودشون خبر نداشتیم. اون حوادث میتونن تصادف با ماشین، اثاث کشی یا رها کردن یک حرفه باشن. برای من احساسی که شکوفا شد، غیرقابل توصیف بود. شاید هم اهمیتی نداشت برای همین دیگران کوچک جلوهاش میدادن اما توی اون روز چیز جدیدی رو متوجه شدم که قبلاً نادیدهاش میگرفتم. این که، پول همهچیزه.
مادرم قربانی تجاوز بود. اون مرد بعد از اینکه به مادرم تجاوز کرد سالها بهدنبال مادرم گشت و زمانیکه پیداش کرد، با تمام وجود جلوش زانو زد و عذرخواهی کرد. اون ادعا داشت که بخاطر اون اتفاق متاسفه و میخواد که همهچیز رو جبران کنه. گفت یک حساب بانکی برام باز میکنه که هرماه مبلغی رو توی اون حساب واریز میکنه و انجامش داد. اون تا وقتی که ده ساله بودم هرآخر هفته به خونمون میومد و به ما سر میزد. بعدها متوجه شدم که پدرم از یک خانواده پولدار توی محله گانگنامه. پدرم وکیل قهاری بود که با خانوادش یه زندگی شاد داشت و از خانواده با اصل و نسبی بود. حتی مادربزرگ و پدربزرگم هم برای عذرخواهی از مادرم اومدن و بخاطر حماقت اون شب پسرشون ادای دین کردن. پدرم همونطور که گفته بود برای مادرم جبران کرد اما اون هرگز نذاشت پدر بهعنوان شوهرش توی اون خونه زندگی کنه. و تا اون موقع فقط بخاطر من پدر رو بخشیده بود.
پدرم، گونگ جیچول مثل پدرش حقوق خوند و وکیل شد و بعدها به مرور زمان دیگه به ملاقاتمون نیومد.. و امسال متوجه شدم، اون شش سال پیش ازدواج کرده و یک پسر پنج ساله داره. برای همین همسرش اجازه نمیده به من سر بزنه و من تقریبا هفت ساله که ندیدمش. دیگه خبری از اون واریزیهای ماهانه نبود و کم کم پدرمم از زندگیم محو شد.
-----------------------------
خانم هوانگ، مربی بهداشت کنارم نشسته بود و درباره علت بیهوشیم توضیح میداد.
-« از خستگی زیاد بیهوش شدی، چند وقته که درست نمیخوابی درسته؟ خوابت رو تنظیم کن و در روز تحرک بیشتری داشته باش. فکر میکنم بدنت قبلاً در معرض تحرک بیشتری بوده. نگران نباش، حالت بهتر میشه. الآنم میتونی برگردی سرکلاست. » سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم. سِرُمم تموم شده بود و میتونستم برگردم کلاس. کلاس؟ اونجا کلاس من نبود قفط یه اتاق برای ورود به کابوسهای شبانهام بود، مثل دری که آلیس رو به سرزمین عجایب کشوند. شاید من هم مثل آلیس داشتم خواب میدیدم یا طبق تئوریها اسکیزوفرنی داشتم. هرچند آلیس عاشق سرزمین عجایبش بود.. من قابل مقایسه با دختر رویاپردازی مثل اون نیستم.. خانم هوانگ من رو به طرف در راهنمایی کرد و بعد با مهربانی گفت:« هروقت حالت بد شد دوباره بیا اینجا. »
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.