پاریتا به درخواست معلم یانگ من رو راهنمایی من توی مدرسه شد و اول از همه لاکرها رو بهم نشون داد. یه کمد کوچک فلزی طوسی رنگ بود که بقیه بچهها اون رو با استیکر های مختلف تزئین کرده بودن. توی بیشتر فیلمها و سریالهای آمریکایی میشد همچین کمدهایی رو توی هر مدرسهای دید، اما بهعنوان یک کرهای برام جدید بود که لاکرهارو بیرون از کلاس ببینم. پاریتا لبخندی به نگاه شگفت زدهام زد و با غرور خاصی لب زد:« باحاله، نه؟ پدرم برای تشکر از مدیر، شخصا اینارو سفارش داده. » موهای صورتی رنگش رو با دست عقب روند و با لبخند گرمی به من خیره شد. سری تکون دادم و دفترچهام رو از توی جیب داخلی کتم بیرون آوردم. جملات مورد نظرم رو توش نوشتم و به طرف پاریتا گرفتم.
"خانواده خفنی داری. "
پاریتا لبخندی به پهنای صورتش زد و باعث شد چال گونههای بانمکش مشخص بشن. درحالیکه به دنبال جواب مناسب میگشت، نگاهمو به پشت سرش دادم. جونگکوک و پسری که تا به حال ندیده بودم، با قدمهای بلندشون از پلهها بالا میرفتن. با صدای ذوق زده پاریتا نگاه خیرهام رو از اون دو گرفتم.
دختر مو صورتی دستش رو جلوی صورتش گرفته بود و با ذوق باورنکردنیای گفت:« اونجا رو نگاه کن. خیلی جذابه!! » با شنیدن تعریف پاریتا، کنجکاو به عقب برگشتم و متوجه پسری که پاریتا دربارش حرف میزد شدم.
اون قد کوتاه و صورت کوچیکی داشت، موهاش رو دو طرف فرق باز کرده بود و اونارو گوشه صورتش ریخته بود. خونسرد در کنار دوستاش راه میرفت و میخندید. اون رو قبلاً توی کلاس دیده بودم. همون پسری که قبل از حضور معلم به بچهها اطلاع میده! پاریتا با گاز گرفتن لب پایینش تلاش کرد لبخندش رو کنترل کنه.
دست من رو گرفت و همونطور که من رو پیش خودش میکشید گفت:« اون لی مینهوعه! از وقتی به اینجا اومدم ازش خوشم میاد. سرگرمیش با کامپیوتره. یه هکر ماهره و یه جورایی میشه گفت از همهچیز خبر داره. اسم هرکسی رو بهش بگی تا آخرین باری که حموم رفته تا آخرین غذایی که خورده برات درمیاره. برای همین معمولا بهش میگن Leeknow. لقبشه، چون لی همهچیز رو میدونه! »
بخاطر بازی کلماتش خنده ریزی کرد و من رو دور مدرسه گردوند. اون دختر سرزنده و مهربونی بود. یه زندگی شاهانه داشت و غیر از شکست عشقی بنظر نمیومد، غم دیگه ای رو تجربه کرده باشه. طبق حرفاش و چیزی که من متوجه شده بودم پدرش بعد از فوت مادرش اون رو توی پر قو بزرگ کرده و نذاشته حتی آب تو دلش تکون بُخوره.
به طبقه دوم که رسیدیم، پاریتا با صدایی که بخاطر هیجان بلند شده بود گفت:« اینجا کلاس موسیقیه. و کنارش کلاس هنر. » کلاس هنر کاغذ دیواری کرمی رنگی داشت و چندتا چهارپایه به همراه بوم و سهپایه آخر کلاس قرار داشت. و کلاس موسیقی درست مثل سالن کلیسا بنظر میرسید. صندلیهایی ردیف رو به تخته سفید وجود داشت و سازهای مختلفی روی سکو و دیوارههای کلاس وجود داشت.

KAMU SEDANG MEMBACA
shameless
Fiksi PenggemarShaMelEsS - 🌀 - بــیشـرمــ ❗الهام گرفته شده از سریال a time called you ❗ -« میدونی چرا اون اینجاست؟.. یه دختر نوجوان که تمام زندگیش توی یک کلمه 'تکواندو' خلاصه میشه. فکر میکنی چرا همچین شخصی باید اینجا باشه؟ » جونگکوک مکث کرد. با دستایی که بخاطر...