پــارت چـهـارم
🫐آخر هفته رسیده بود ، چانیول و تهیونگ سه ساعت پیش به سفر دو روزشون رفته بودند . بکهیون با دال تمرین های روزانشو انجام داد، عصرانه خورد و بعد کیف مسافرتی کوچیکش رو با دو دست لباس خونگی و یه دست لباس بیرونی به همراه لوازم بهداشتی پر کرد.
"میتونم آقای براونی رو هم بیارم؟"
"بله عزیزم."
دال با ذوق به سمت خرس نرم و پشمالوی عروسکیش رفت و از روی تخت قاپیدش.بکهیون بدون اینکه پیژامه چهار خونه ای کرمی_قهوه ای رنگ و تیشرت سفید رنگش رو در بیاره ، کفش های کانورس ساق کوتاهش که پشتش رو روی پا مینداخت پا کرد و کیف مسافرتی دال رو برداشت و کج روی شونه خودش انداخت. اون کیف بخاطر کوچیک بودنش تقرییا تا زیر بغلش میرسید.
به پسر بچه ی آروم که یه گوشه عروسک خرسیش رو در آغوش گرفته بود و منتظر ایستاده بود اشاره کرد و کمی خم شد:
"زودباش بیا ، جونگکوک منتظرمونه."
دال سریع به سمتش دوید و اجازه داد بکهیون بغلش کنه و بعد از بغل شدن، پاهای کوچولوش رو دور بکهیون پیچوند تا مبادا بیفته.
"نانا رو نمی بریم؟"
"معلومه که نه، اون موجود واقعا چندشه."
"نانا چندش نیست، دوسش داشته باشی خیلی مهربونه."
جوابی نداد و همزمان که با یه دستش زیر باسن پسر بچه رو گرفته بود، موبایلش رو از جیب شلوارش در اورد و به جونگوک زنگ زد:
"یه دقیقه دیگه اینجا نباشی میرم."
"چی داری میگی؟ پنج دقیقه طول میکشه تا برسم به در حیاطشون. بچه بازی در بیاری از خشتک آویزونت میکنم"
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب پسر کوچیکتر باشه، تماس رو قطع کرد و از اتاق خارج شد، پله ها رو پایین رفت و بعد از خدافظی کوتاهی با آجومای اخمو از خونه خارج شد.حیاط اون خونه اونقدر بزرگ بود که میتونست هر روز ، توی هر قسمت متفاوت ازش کمپ راه بندازه.
بعد از کلی پیاده روی، با نفسی که داشت بند میومد، به در اصلی و بزرگ میله ای رسید ، نگهبان در کوچیک کنارش رو براش باز کرد و با خدافظی خشک و کوتاهی محکم در رو پشت سرش بست.
"آدمای این خونه یه چیزیشون میشه."
"چجوری یه نفرو از خشتک آویزون میکنی؟"پسر بچه بعد از سکوت طولانی مدتش، بالاخره دهن باز کرد و سوالی که چند دقیقه ذهنش رو درگیر کرده بود، بیان کرد.
"این یه مثاله، یعنی مثلا خیلی عصبیم."
به سمت ماشین جونگکوک رفت و در کنار راننده رو باز کرد.
"سلام هیونگ"
"سلام."
"سلام، من دال هستم."
جونگکوک لپ نرم پسر رو بین دو انگشت اشاره و وسطش گرفت و کمی فشرد:
"میدونم جوجه."
"اینم آقای براونیه ، از دیدنت خیلی خوشحاله. "
"چقدر شیرین، منم از دیدن تو و براونی خوشحالم"
"آقای براونی."
دال حرف جونگکوک رو تصحیح کرد و داخل آغوش بکهیون لم داد. پسر بعد از خنده ی کوتاهی و مطمئن شدن از جای پسر بچه و تکون نخوردنش، ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد:
"خب بکهیون، برنامه این دو روزت و دقیق بهم بگو. فکر کنم قراره کلی خوش بگذرونیم."
"اوه البته!"
بکهیون با تمسخر گفت و یادداشتی که از لیست کار های دال بود ، و پدرش پارک چانیول اون ها رو با دست خط زیباش نوشته بود ، از جیبش بیرون اورد.
"۱_ شب زود بخوابه. ۲_ غذای ناسالم نخوره، ۳_ روی تخت بخوابه. ۴_ قبل از خواب شیرینی و تنقلات ممنوع. ۵_ بهداشت روزانش رعایت بشه. ۶_ یک ساعت زبان انگلیسی کار کنه. ۷_ اموزش و تمرینای دفاع شخصی فراموش نشه. ۸_ بعد از غذا حتما آروغ بزنه. (با صدای اروم و دور از جمع)۹_ اب به اندازه ی کافی بخوره، و قبل از خواب نوشیدنی زیاد نخوره. ۱۰_ اگه قرار به بیرون رفتن و تفریح بود، با امنیت کامل باشه. و...."
YOU ARE READING
داسـتـانهاى كــوتـاهـ
Fanfictionدرد را احساس میکنی؟! از گوشه و کنار وجودت؟! از درون شیار های مغزت؟! از تمام آنچه هستی و احساس میکنی ؟! حال میتوانی آن را بالا بیاوری، بر روی زندگی و دلیل وجودش. وانشـات اول : بـلـوبــرى پارک چانیول وزیر دفاعی کشوره و برای پسر ۵ سالش دنبال یه است...