سر میز غذا، همه ساکت بودند، بکهیون بخاطر شوک بوسه ای که چانیول به لب هاش زده بود ذهنش درگیر بود و نمیتونست روی غذای جلوش تمرکز کنه . و از طرفی با دال قهر کرده بود تا پسر از کار زشتش مطلع بشه. حتی ترس دوباره ی خوابیدن روی اون تخت رو داخل تک تک سلول های مغزش احساس میکرد. با این حال سعی کرد جوری به نظر بیاد که انگار براش مهم نیست. چون به اندازه ی کافی با گریه کردن جلوی چانیول آبروریزی کرده بود.
"بکهیون شی ، چرا چیزی نمیخوری؟"
صدای آجوما که کنارش نشسته بود ، توجهش رو جلب کرد و نگاه گیجش رو به زن میانسال که کمی نگران بنظر میرسید داد.
"حالت خوبه؟ یکم عرق کردی."
"خوبم. یکم فقط گرممه."
صادقانه گفت و چاپاستیک فلزیش رو برداشت تا از کاسه ی چابچائه جلوش بخوره. با دست چپ گرفتن چاپاستیک واقعا سخت بود ، ولی این مدت به خوبی بهش عادت کرده بود. به آرومی از غذاش میخورد و حتی کوچکترین نگاهی به چانیول که نگاه خیرش برای یه ثانیه هم از روش تکون نخورده بود ، ننداخت.
"بعد غذا بیا اتاقم بکهیون."
بعد از مکثی سرش و تکون داد و باز هم فقط به غذاش نگاه کرد. دال با ناراحتی از غذای جلوش میخورد و دماغش رو بخاطر گریه های نیم ساعت پیشش_ بخاطر دعوای شدیدی که توسط چانیول شده بود_ بالا میکشید.....
داخل اتاق چانیول ، روی کاناپه راحتی چرم جا گرفته بود و به چای سبز جلوش خیره شده بود .
"برای اتفاقی که داخل اتاق دال افتاد متاسفم، منظورم ناتاشاعه. و راجب اون بوسه... "
"بیا راجبش حرف نزنیم، میدونم بخاطر اینکه یادم بره ناتاشا رو دیدم اون کاری کردی."
چانیول هوف کلافه ای کشید و جلوش شروع به رژه رفتن کرد .
"اشتباه میکنی، از روی قصد و علاقه بوسیدمت. من آدمی نیستم که بخاطر ترس شخص رو به روم بخوام لباشو ببوسم، ته تهش بغلت میکردم. ولی دیدی که چی شد. "نگاه بکهیون بالا اومد و به چانیول که حالت رو به روش روی کاناپه تکی نشسته بود نگاه کرد:
"از روی چی؟"
"قصد؟"
"نه بعدش"
چانیول خیره نگاهش کرد و با لبخند کوچیکی زمزمه کرد: "یادم نمیاد چی گفتم ، تو یادته؟"
بکهیون خیلی جدی برای چند ثانیه ی طولانی داخل چشم های پسر بزرگتر نگاه کرد و با حالت بی حوصله ای مثل خود چانیول زمزمه کرد:
"پس بهتره فراموشش کنیم."
خیلی یدفعه بدون مقدمه چینی صدای چانیول بلند شد:
" دلم نمیخواد پرستار یا حتی بادیگارد دال باشی. میخوام برای یمدت بعنوان دوس پسرم کنارم زندگی کنی. "زبون بکهیون بند اومده بود، و احساس میکرد ضربان قلبش از شدت استرس اونقدر بالا رفته که نتونه نفس بکشه. سر جاش ایستاد و با چشمایی که از حدقه بیرون زده بودند از جاش بلند شد و بی توجه به صدا زدن های چانیول به سمت در اتاق رفت و بعد از خروج ، محکم در رو بهم کوبید و بهش تکیه داد . و حالا میتونست نفس بکشه، هیجان زده با چاشنی کمی از خجالت .
YOU ARE READING
داسـتـانهاى كــوتـاهـ
Fanfictionدرد را احساس میکنی؟! از گوشه و کنار وجودت؟! از درون شیار های مغزت؟! از تمام آنچه هستی و احساس میکنی ؟! حال میتوانی آن را بالا بیاوری، بر روی زندگی و دلیل وجودش. وانشـات اول : بـلـوبــرى پارک چانیول وزیر دفاعی کشوره و برای پسر ۵ سالش دنبال یه است...