پارت سـوم 🫐
چانیول زمانی که به خونه برگشت انتظار نداشت دال رو در آغوش بکهیونی که روی کاناپه خوابیده بود ببینه. روی میز، دسته های پی اس فایوش پخش بود بعلاوه ی ظرف تنقلاتی که ماهی دو بار به دال اجازه ی خوردنش رو میداد.
اون لحظه نه تنها دلش میخواست اون پسر بی فکر رو خفه کنه، بلکه به این که از کل دنیا محوش هم کنه فکر کرد.
تمام قانون های روزمرگی دال، زیر پا گذاشته شده بود. به جای تخت خواب روی مبل خوابیدن، احتمالا تا دیر وقت بیدار موندن، غذای ناسالم خوردن و چیز هایی که هنوز ازش خبر نداشت.کلافه دستی به موهاش کشید و به آرومی خودش رو بالای سر اون دو رسوند.
اون پسر کله آبی جوری عمیق نفس میکشید و با آرامش بخواب رفته بود که برای یه لحظه ، از تصمیم بیدار کردنش پشیمون شد. و درست چند ثانیه بعد در حالی که ، دال رو از آغوشش بیرون میکشید و به آغوش تهیونگ منتقلش میکرد تا روحیه پسرش به خاطر دعوا شدن استادش آسیب نبینه ، زیر چشمی متوجه شد که بکهیون تکون شدیدی خورد و با چشم های بسته به جای خالی دال دست کشید و چشم هاش تا ته باز شد . زمزمه ی آرومش که قبل از باز کردن چشم هاش ، دال رو به زبون آورد باعث شد بخاطر انتخاب درستش لبخند نامحسوسی بزنه. البته بهتر بود که میگفت انتخاب درست تهیونگ!نیم خیز شدن پسر و نگاه خیره و خطرناکش به دال که در آغوش تهیونگ بود ، کمی متعجبش کرد. اون صورت تهیونگ رو دیده بود ولی حالتی که به خودش گرفته بود ، شبیه به شکارچی ای بود که شکار نامطلوبی نصیبش شده و چند ثانیه بعد نگاهش حالت پاپی طور همیشگیش رو گرفت.
"دال رو ببر تو اتاقش تهیونگ، و بکهیون شی، فکر کنم باید یکم باهم حرف بزنیم . صورتت رو که شستی ، بیا اتاقم. "سر بکهیون به نشون فهمیدن بالا و پایین شد و بعد از رفتن چانیول دستی به قلبش که از ترسِ نبود دال کنارش همچنان با سرعت میزد ، کشید و نفسش رو کلافه بیرون داد.
....
اتاق چانیول با نظم خاصی چیده شده بود، و داخل دکوراسیون رنگ های کمی به کار رفته بود. مرد روی کاناپه چرم قهوه ای رنگ راحتی نشسته بود و از مایع داخل فنجان چینی زیباش مینوشید و به برگه داخل دستش نگاه میکرد.
"بیا بشین. "
بی توجه به دستور مرد، نگاه کلی دیگه ای به اطراف انداخت و توجهش به جعبه شیشه ای ماننده که شبیه به آکواریوم بود جلب شد.
با کنجکاوی و قدم های بلند، به آکواریوم خالی از آب نزدیک شد و با چیزی که داخلش دید برق از سرش پرید. بدنش از ترس تکون بزرگی خورد و صدای جیغی که همون لحظه اول قرار بود به گوش برسه، داخل دهنش خفه شد و گلوش تلخ و خشک شد.
YOU ARE READING
داسـتـانهاى كــوتـاهـ
Fanfictionدرد را احساس میکنی؟! از گوشه و کنار وجودت؟! از درون شیار های مغزت؟! از تمام آنچه هستی و احساس میکنی ؟! حال میتوانی آن را بالا بیاوری، بر روی زندگی و دلیل وجودش. وانشـات اول : بـلـوبــرى پارک چانیول وزیر دفاعی کشوره و برای پسر ۵ سالش دنبال یه است...