پارت آخر
چانیول نگاهش روی حرکات پسر خیره مونده بود و با علاقه سعی داشت خودش رو برای بلند شدن و از پشت بغل کردنش کنترل کنه. جوری که سعی میکرد به آجوما برای درست کردن دسر کمک کنه و بلند به جوک های بی مزه ی زن میانسال میخندید. جوک هایی که چانیول ، یکبار هم درکشون نکرد و زن رو با « بی مزه » خطاب کردن ناامید کرده بود .
"این و بزار داخل یخچال بکهیون شی، تا نیم ساعت دیگه میز و بچینم."
"چشم."
پسر با ذوق دسر خوش عطر و رنگ رو داخل یخچال گذاشت و نگاه بی خیالی به چانیول انداخت و با دیدن چهره ی پوکرش، لبخند عمیقی روی لبهاش نشست:
"آقای پارک، بنظر بی حوصله میاد. حالا چیکار کنیم؟"
"میتونی بوسم کنی."لبخندش جمع شد و چشم های شوک زده اش رو اول به چانیول و بعد به آجومایی که بی خیال داشت به فر نگاه میکرد داد:
"چه بامزه." و خیلی رندوم و فیک شروع به خندیدن کرد و ضربه ی محکمی با دستش به شونه ی چانیول زد و بی توجه به دستی که دور کمرش حلقه میشد تا بدنش رو به خودش نزدیک کنه، خیلی آروم تر زمزمه کرد:
"دیوونه شدی؟ دلت میخواد بکشمت؟ آجوما اینجاست."
"من دارم میرم راحت باشید."
و درست بعد از حرفش، از داخل آشپزخونه محو شد، جوری که انگار اصلا تا الان هم اونجا نبود.
" دیگه آجوما هم اینجا نیست ، حالا بوسم میکنی خوشگلم؟"
بکهیون، خنده ی آروم و خجالت زده ای کرد و آروم خم شد و گونه چانیول رو بوسید :
"پس این حرکت و دال از تو یاد گرفته"
"البته که پسرم به باباش رفته."
سعی کرد با عقب کشیدن خودش، نشون بده که میخواد از دستای قفل شده ی چانیول دور کمرش، آزاد بشه. ولی با بیشتر چسبیدن و محکم شدن گره دستاش، و پایین کشیدنش برای نشستن روی یکی از پاهاش ، دماغش رو چین داد و به زور با خواسته ی پسر بزرگتر موافقت کرد:
"یکم آروم تر دستاتو فشار بده . کمرم درد گرفت."
"بکهیون!" بدون اینکه زحمتی بده از بین لب هاش صدایی شبیه به"هوم؟" خارج کرد:
"بوی خوبی میدی." و سرش رو برای بوییدن بیشتر، داخل گردن بکهیون جا داد.
لبخندی روی لبهای پسر نشست و سعی کرد چانیول رو با بغل گرفتن سرش، به خودش فشار نده و موفق هم شد.
"تعریف خوبی بود، نزدیک بود مخم زده شه."
"مخت زده نشده و روی پام نشستی، اگه زده شه چی میشه؟"
"شاید اونوقت بیام تو تختت؟"بدون خجالت و صادقانه حرفش رو بیان کرد و باعث شد سر پسر بزرگتر بلند شه . نگاهش برق خاصی داشت و مشخص بود قصد داره چیزی بگه، با این حال حرفش رو خورد و با بوسیدن گونه ی پسر کوچیکتر، اجازه داد تا از روی پاش بلند شه و خیلی نامحسوس لبخند عجیبی روی لبش نشوند. و بکهیون از همه جا بی خبر با لوندی دستی داخل موهاش کشید و زمزمه کرد:
"میرم دال و آجومارو صدا کنم."...
"این دفعه نابودت میکنم چانیول"
"شرط ببندیم؟"
"سر تقدیم کردن گوشات به رئیس جمهور؟"
صدای بلند خنده ی چانیول داخل خونه ی بزرگ پخش شد و باعث شد دالی که داخل بغل بکهیون لش کرده بود از جاش بپره و متعجب به باباش نگاه کنه:
"بابایی بدون گوش زشت میشه."
"از همین الان منو بازنده حساب کردی ؟"
لبهاش رو به گوش پسر کوچیکتر نزدیک کرد و با ولوم صدای پایینی ، جوری که دال نشنوه زمزمه کرد:
"اگه تو بردی ، امشبم پیش دال میخوابی و فردا هر چی تو بگی و انجام میدم، و اگه من بردم، شب پیش من میخوابی و فردا بدون حرف اضافی ای ، به حرفم گوش میدی."
"شرط خیلی ساده ایه. و برنده از همین الان مشخصه چانیول."
YOU ARE READING
داسـتـانهاى كــوتـاهـ
Fanficدرد را احساس میکنی؟! از گوشه و کنار وجودت؟! از درون شیار های مغزت؟! از تمام آنچه هستی و احساس میکنی ؟! حال میتوانی آن را بالا بیاوری، بر روی زندگی و دلیل وجودش. وانشـات اول : بـلـوبــرى پارک چانیول وزیر دفاعی کشوره و برای پسر ۵ سالش دنبال یه است...