part three

53 11 8
                                    


20 may 2024 :

هیونا رو به خونه رسوند و دوش سریعی گرفت.
تیشرت سفیدی همراه کراپ کت مشکی و شلوار ستش پوشید.
پیرسینگ‌هاش رو از گوش و لبش خارج کرد چون محضِ رضای خدا رییس اون آموزشگاه لعنتی همینطوری هم دلِ خوشی ازش نداشت و همیشه به نحوه لباس پوشیدن و پیرسینگ‌هاش گیر میداد.
بیخیال حالت دادن به موهاش شد و فقط با دست کمی مرتبش کرد و اجازه داد موهای سیاهش پیشونی اش رو بپوشونه.
بخاطر کنسل کردن کلاس‌های روز قبل امروز دوتا کلاس جبرانی هم به کلاس‌هاش اضافه شده بود و قرار بود حسابی خسته بشه.

کنار هیونا که غرق دیدن انیمیشن بود نشست
دست‌هاش رو دور بدن هیونا حلقه کرد و صورتش رو بوسید
_امشب دیرتر برمی‌گردم عشقِ من، اگه مشکلی پیش اومد، فورا باهام تماس بگیر باشه !؟
هیونا همون‌طور که نیمی از حواسش پیش انیمیشن بود گونه پدرش رو بوسید و گفت :
_نگران من نباش ددی فقط مراقب خودت باش، قرصات رو برداشتی ؟!
همیشه توجه های هیونا قلبش رو گرم میکرد لبخندی به روی دختر زد و جواب داد:
_برداشتم هیونای من ، دوست دارم
_منم دوست دارم جیمینی
____

ضربه محکمی به پیشونی‌اش زد ، چطور یادش رفته بود که لاک‌های مشکی رو از ناخن‌هاش پاک کنه !؟
کافی بود اون کیم عوضی دست‌هاش رو ببینه و یه بهانه‌ی جدید برای گند زدن به اعصابش پیدا کنه .

دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و به سمت آموزشگاه قدم برداشت .
بدون مدرک دانشگاهی هیچ جا بهش کار نمی‌دادند و اون آموزشگاه از معدود جاهایی بود که میتونست درش کار کنه .

زیر لب سلامی به منشی گفت و خواست از کنارش بگذره که دختر صداش زد :
_آقای پارک !؟
تو دلش لعنتی به یوری منشی اعصاب خورد کن آموزشگاه فرستاد و به سمتش برگشت .
با لبخند زورکی سوالی بهش نگاه کرد . یوری با پوزخند ی که کنار لبش بود سر تا پای جیمین رو از نظر گذروند و گفت :
_دوتا هنرجو جدید داریم که اصرار دارن با شما کلاس داشته باشن ، من برنامه‌اتون رو تغییر دادم
اشاره ای به کاغذهای روی میز کرد و ادامه داد:
_باید لیست جدید رو امضا کنید .

با کلافگی خودش رو به میز منشی رسوند و نامطمئن دستش رو از جیبش خارج کرد و خودکار رو از روی میز برداشت
نگاه سنگین دختر روش بود و این استرسش رو بیشتر میکرد
_لطفا چک کنید که با تایم کلاس مشکلی نداشته باشید، من الان برمی‌گردم .

به حدی از یوری عصبی بود که میتونست ، گُر گرفتن صورتش رو احساس کنه
هر لحظه ممکن بود سر و کله آقای کیم پیدا شه و اعصاب نداشته‌اش رو به بازی بگیره.
مردمک چشم‌هاش به سرعت روی تایم‌ها در حرکت بود .
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که درِ اتاقِ مدیریت باز شد سرش رو بالا گرفت و با دیدن کیم که با خشم نگاهش میکرد نفس هاش سنگین شد. تحقیر‌های اون مرد واقعا براش ترسناک بود .

Asteria | HopeminWhere stories live. Discover now