part four

54 12 7
                                    


سوفی : بیا فرار کنیم ! باهاشون نجنگ ، هاول !
هاول : من قبلا به اندازه کافی فرار کردم ، سوفی .
حالا چیزی دارم که باید ازش محافظت کنم ... اون چیز تویی !
' قلعه متحرک هاول '

جسم مچاله شده جیمین گوشه اتاق نفسش رو بند آورد.
شوکه و با چشم‌های خیس به هوسوک زل زده بود.
با خروج مامور و بسته شدن در ، هوسوک جلو تر رفت و کنارش زانو زد تیشرت سفیدش پر از لکه‌های خون بود و مقداری خون خشک شده ، روی صورت و بدنش دیده میشد.
زخم گوشه ی لب و کبودی گردنش نشون میداد که با کسی درگیر شده ولی ترجیح داد فعلا چیزی نپرسه .

جیمین دست های لرزونش رو به بازوی هوسوک رسوند و با عجز پرسید:
_هیونام کجاست !؟حالش خوبه !؟
هوسوک لبخند غمگینی زد و دست گرمش رو روی دست های یخ زده جیمین گذاشت و جواب داد :
_دخترت صحیح و سالمه خوشگله . خونه ماست .
یکی از اون دمنوش‌های مخصوصِ بابا رو خورده و خوابیده ،
نگران نباش .

جیمین به چشم‌های گیرای مرد نگاه کرد و به اشک‌هاش اجازه داد با شدت بیشتری جاری بشن
_دلم براش تنگ ...شده .
هق هق‌های جیمین هر لحظه شدت می‌گرفت و مرد نمیدونست چطور باید آرومش کنه پس فقط دستش رو پشت گردن جیمین قرار داد و اون رو به آغوش کشید.

یکی باید باشه تو زندگیت که وقتی تو بدترین حال ممکنی و نیاز داری عشق و محبت کسی رو برای خودت داشته باشی به سراغت بیاد و سفت بغلت کنه ، بعد آروم تو گوشت بگه هرچقدر میخوای غصه بخور ؛ ولی فقط تو بغل من !
وقتی غرق در غم و دردی ، وقتی به یه بن بست سخت رسیدی و یا حتی وقتی بیماری ، نیاز داری یکی با تمام وجود درکت کنه ،
شاید غمت کوچیک باشه
شاید بن‌بستی که بهش رسیدی به راحتی قابل حل باشه
شاید حتی بیماریت در حد یک سردرد ساده باشه ؛ولی تو درست تو همون لحظه دوست داری درک بشی ، دوست داری تمام توجه کسی رو برای خودت داشته باشی .

جیمین میون گریه هاش به سختی لب باز کرد و گفت :
_من کاری نکردم ... قسم... میخورم ...
هوسوک دستش رو روی موهای نامرتب جیمین کشید و لب زد :
_معلومه که کاری نکردی خوشگله ، خیلی زود همه چیز تموم میشه
جیمین همون‌طور که اشک می‌ریخت از مرد فاصله گرفت و بریده بریده زمزمه کرد :
_معذرت...می‌خوام لباست ... لباست کثیف شد .

هوسوک لبخند گرمی زد و گفت :
_فدای سرت مهم نیست ، هروقت آروم شدی می‌خوام چندتا سوال ازت بپرسم باشه !؟
جیمین سری تکون داد و پشت دستش رو روی چشم‌های خیس از اشک و ورم کرده اش کشید
_خوبم...بپرس
هوسوک بلند شد و دستش رو جلوی پسر نگه داشت
_بلندشو رو تخت بشین .

جیمین مطیعانه دستش رو روی دست هوسوک گذاشت و بلند شد و روی تختِ گوشه‌ی اتاق نشست .
هوسوک هم بدون اینکه دستش رو ول کنه کنارش نشست
_خب اگه میتونی آروم آروم برام از اتفاقات دیشب بگو
جیمین لب هاش روی هم فشار داد تا دوباره اشک‌هاش سرازیر نشه
بدون اینکه به چشم های هوسوک نگاه کنه ، دستش رو از بین حصار انگشت‌های وکیل جانگ بیرون کشید، مرور اتفاقات کذایی شب قبل براش عذاب آور بود .

Asteria | HopeminWhere stories live. Discover now