من بخاطر احساساتم از خودم متنفر شدم و مقصر همهی اینا تویی !
سالها خودم رو پشت دیوار آهنی پنهان کردم تا جلوی تکرار گذشته رو بگیرم .
مرگ تو حالم رو بهتر نکرد. من ترجیح میدادم زنده باشی و تو لحظه به لحظه زندگیت درد رو احساس کنی.
شاید تو زندگی بعدیت بابت تنفری که تو قلبم کاشتی تقاص پس بدی ناجی بیرحم من!_____
28 July 2024
خاطرات گذشتهی تلخ جیمین لحظهای ذهن وکیل جانگ رو رها نمیکرد
جیمین از جیهو و عشقش به اون مرد گذشته بود اما از دخترش نه !
جنازه جیهو سه ماه بعد از اینکه جیمین و دخترش رو از هم جدا کرد تو خونهاش پیدا شد .شاید درگیر شدن با مواد و در نهایت مرگ بر اثر اوردوز برای
بدیهایی که جیهو در حق جیمین و هیونا کرده بود زیادی کم و ساده بود .
جیمین جسم غرق در گریهی هیونا رو کنار جنازهی مرد پیدا کرد و دقیقا از روز مرگ جیهو ، میونگ غیب شد و دیگه هیچکس اون زن رو ندید .
با وجود مشکوک بودن اوضاع، به مرگ جیهو ،لیبل قتل زده نشد و در نتیجه خیلی زود تحقیقات پلیس به پایان رسید.
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و تکیه اش رو از دیوار گرفت . هیونا قطعا امروز دیر به مدرسه میرسید عجیب بود که آماده شدنش انقدر طولانی شده .
با پشت انگشت ضربهای به در زد و گفت :
_ عزیزدلم !؟ مشکلی پیش اومده !؟ میخوای هوسوک بیاد کمکت !؟
لحظهای گذشت و جوابی نگرفت ! با نگرانی ضربهی دیگه ای به در زد که اینبار با باز شدن در ، دخترک جلوش ظاهر شد .
لبهای آویزون هیونا و چشم هایی که لبریز از اشک بود نفسش رو سنگین کرد ، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست . جلوی دختر زانو زد و نگاه دقیقی به موهای نامرتبش انداخت .
_چیشده جوجه !؟
هیونا لبهای لرزونش رو از هم باز کرد و زمزمه کرد :
_ ددی کی برمیگرده !؟
هوسوک وکیلی بود که مقابل سخت گیر ترین قاضیها می ایستاد و برای عجیبترین سوالاتشون ، بهترین جواب ها رو داشت ؛ اما مقابل هیونا و سوالی که هر دفعه ازش میپرسید به احمقانه ترین شکل ممکن ساکت میشد .
دلِ دروغ گفتن به دختر رو نداشت و در عین حال نمیخواست با حقیقت آزارش بده .
دستش رو جلو برد و رو بازوهای لاغر هیونا قرار داد و با مهربونی لب زد :
_یکم دیگه تحمل کن جوجه ، ددی زود برمیگرده . اصلا اگه ددی الان اینجا بود بهش چی میگفتی !؟
هیونا با انگشتِ اشارهی کوچیکش فشاری به لب پایینی اش وارد کرد و بعد از کمی مکث جواب داد :
_میگفتم موهام رو ببافه .
هوسوک بی طاقت دستش رو پشت دختر گذاشت و بغلش کرد ، هیونا براش دنیای آرامش بود . دیدن غم دختر برای هوسوک زیادی دردناک بود .
_به یونسوک میگم بیاد موهات رو ببافه عزیزدلم .
هیونا سرش رو به طرفین تکون داد و جواب داد :
_یونی بلد نیست ببافه! تازه گاهی وقتا موهای یونی رو هم ددی میبافت .
YOU ARE READING
Asteria | Hopemin
Fanfiction"بازیت گرفته پارک جیمین !؟ میفهمی این پرونده فاکی که وسطش گیر کردی پرونده قتلِ !؟ میفهمی هرچیز کوچیکی که از نظر تو بی اهمیتِ چقدر میتونه تو روند دادگاه تاثیر گذار باشه !؟ " _____ "تو ستاره ای هستی که تو رویاهام دنبالش میگردم حس نداشتن و ندیدنت دل...