part ten

52 9 7
                                    

من بخاطر احساساتم از خودم متنفر شدم و مقصر همه‌ی اینا تویی !
سال‌ها خودم رو پشت دیوار آهنی پنهان کردم تا جلوی تکرار گذشته رو بگیرم .
مرگ تو حالم رو بهتر نکرد. من ترجیح میدادم زنده باشی و تو لحظه به لحظه زندگیت درد رو احساس کنی.
شاید تو زندگی بعدیت بابت تنفری که تو قلبم کاشتی تقاص پس بدی ناجی بی‌رحم من!

_____

28 July 2024

 خاطرات گذشته‌ی تلخ جیمین لحظه‌ای ذهن وکیل جانگ رو رها نمیکرد
جیمین از جیهو و عشقش به اون مرد گذشته بود اما از دخترش نه !
جنازه جیهو سه ماه بعد از اینکه جیمین و دخترش رو از هم جدا کرد تو خونه‌اش پیدا شد .

 شاید درگیر شدن با مواد و در نهایت مرگ بر اثر اوردوز برای
بدی‌هایی که جیهو در حق جیمین و هیونا کرده بود زیادی کم و ساده بود .
جیمین جسم غرق در گریه‌ی هیونا رو کنار جنازه‌ی مرد پیدا کرد ‌و دقیقا از روز مرگ جیهو ، میونگ غیب شد و دیگه هیچکس اون زن رو ندید .
با وجود مشکوک بودن اوضاع، به مرگ جیهو ،لیبل قتل زده نشد و در نتیجه خیلی زود تحقیقات پلیس به پایان رسید.

 
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و تکیه اش رو از دیوار گرفت . هیونا قطعا امروز دیر به مدرسه می‌رسید عجیب بود که آماده شدنش انقدر طولانی شده .
با پشت انگشت ضربه‌‌ای به در زد و گفت :
_ عزیزدلم !؟ مشکلی پیش اومده !؟ میخوای هوسوک بیاد کمکت !؟
لحظه‌ای گذشت و جوابی نگرفت ! با نگرانی ضربه‌ی دیگه ای به در زد که اینبار با باز شدن در ، دخترک جلوش ظاهر شد .

 
لب‌های آویزون هیونا و چشم هایی که لبریز از اشک بود نفسش رو سنگین کرد ، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست . جلوی دختر زانو زد و نگاه دقیقی به موهای نامرتبش انداخت .
_چیشده جوجه !؟
هیونا لب‌های لرزونش رو از هم باز کرد و زمزمه کرد :
_ ددی کی برمیگرده !؟

 
هوسوک وکیلی بود که مقابل سخت گیر ترین قاضی‌ها می ایستاد و برای عجیب‌ترین سوالاتشون ، بهترین جواب ‌ها رو داشت ؛ اما مقابل هیونا و سوالی که هر دفعه ازش میپرسید به احمقانه ترین شکل ممکن ساکت میشد .
دلِ دروغ گفتن به دختر رو نداشت و در عین حال نمی‌خواست با حقیقت آزارش بده .

 
دستش رو جلو برد و رو بازوهای لاغر هیونا قرار داد و با مهربونی لب زد :
_یکم دیگه تحمل کن جوجه ، ددی زود برمیگرده . اصلا اگه ددی الان اینجا بود بهش چی میگفتی !؟
هیونا با انگشتِ اشاره‌ی کوچیکش فشاری به لب‌ پایینی ‌اش وارد کرد و بعد از کمی مکث جواب داد :
_میگفتم موهام رو ببافه .

 
هوسوک بی طاقت دستش رو پشت دختر گذاشت و بغلش کرد ، هیونا براش دنیای آرامش بود . دیدن غم دختر برای هوسوک زیادی دردناک بود .
_به یون‌سوک میگم بیاد موهات رو ببافه عزیزدلم .
هیونا سرش رو به طرفین تکون داد و جواب داد :
_یونی بلد نیست ببافه! تازه گاهی وقتا موهای یونی رو هم ددی می‌بافت .

Asteria | HopeminWhere stories live. Discover now