part eight

59 9 15
                                    


"با ریتم خاصی نفس میکشم . هوا سنگین شده یا من اکسیژن کم آوردم واسه زنده موندن !؟انگار موجی از نگرانی زیر پوستم جریان داره و این درد عجیب و آشنایی که تو اعماق قلبمه، با همه ی کوچیک بودنش داره منو میکشه
طناب باریکِ امید ذره ذره پاره میشه ؛ کی تموم میشه همه ی اینا !؟ "

15 July 2024 :

گوشه ای از سلول نشسته بود، درد شدید قلبش نفسش رو بند آورده بود.روز های سختی رو میگذروند و استرسش از همیشه بیشتر بود.
ترول از هر موقعیتی برای آزار دادنش استفاده میکرد ، چند ساعت قبل هم کاسه سوپ داغ روش خالی کرده بود که دست و بخشی از پاهاش دچارسوختگی شده بود ، ولی مگه قدرت مقابله با اون لعنتی رو داشت !؟
 
دوست داشت با صدای بلند گریه کنه اما تمام زندان تو خاموشی بود و نباید صدایی ازش در میومد . بغض بدی به گلوش چنگ انداخته بود .
ولی همه ی اون بغض برای درد قلبش نبود ، دلتنگی امانش رو بریده بود .چقدر دیگه باید برای دیدن دخترکش صبوری میکرد!؟

 
بیشتر تو اعماق درد قلبش کنکاش کرد ، انگار غم دیگه ای هم بود که آزارش میداد ، غمی که نمیخواست قبولش کنه .
با خودش عهد بسته بود دیگه به کسی دل نبنده ، پس چرا حالا قلبش بی رحمانه یادآوری میکرد که ندیدن هوسوک براش عذاب آوره !؟

دو هفته از شبی که هوسوک رو تو موتورخونه زندان ملاقات کرده بود میگذشت و بعد از اون مرد رو ندیده بود . تو سخت ترین روزهای زندگیش فقط این علاقه ناگهانی رو کم داشت .

دست سوخته‌اش رو روی قلبش گذاشت و به سختی بلند شد تا روی تخت دراز بکشه . چشم هاش به جونگ‌هی افتاد که از سرما تو خودش جمع شده بود.
با دست سالمش پتوی نازک پسر رو برداشت رو بدنش انداخت .

هنوز رو تختش جاگیر نشده بود که ضربه‌ی آرومی به حفاظ آهنی سلول توجه اش رو جلب کرد،‌همون ماموری بود که دفعه قبل اون رو به دیدن هوسوک برده بود .
ضربان قلبش در لحظه بالا رفت ، هوسوک بد عادتش کرده بود ، اون سال ها چشم انتظار هیچکس نبود .

 
مامور با سر بهش اشاره کرد که بره بیرون ، بی سرو صدا بلند شد و از سلول خارج شد ، مامور لی مثل دفعه قبل به دستش دستبند زد و با گرفتن بازوش ، اون رو همراه خودش برد.
برخورد دستبند با دست سوخته اش زیادی دردناک بود . گاز محکمی از لبش گرفت تا درد رو مهار کنه .

با رسیدن به در سفید، مامور دستبند جیمین رو باز کرد و مثل قبل با لحن منظور داری زمزمه کرد :
_خوش بگذره باربی !
صورتش به سرعت رنگ گرفت ، نگاهش رو از مامور گرفت و به در سفید خیره شد .

دست مرد روی دستگیره قرار گرفت و برعکس دفعه قبل، جیمین بدون مکث وارد موتور خونه شد. به محض بسته شدن در چشم چرخوند که هوسوک رو ببینه ،اما اثری از وکیل مو سفید پیدا نکرد . بدون اینکه از جاش تکون بخوره ، روی نوک پاهاش بلند شد تا نقطه کور موتور خونه رو هم بررسی کنه که شخصی از پشت بهش چسبید و لحظه ای بعد دستی دور بدنش حلقه شد .

Asteria | HopeminWhere stories live. Discover now