. 1 .

1.1K 108 7
                                    

در حال قدم زدن توی خیابون ها بود تا بتونه برسه به فروشگاه کوچیکش
و وقتی که نگاهی به کوچه تنگ و تاریک خلوط کنار فروشگاه انداخت و چاله ای رو دیدی که درون اون پر از آب های کدر بود نزدیک تر رفت و انعکاس خودش رو درون آب دید
با خودش فکر کرد "این چاله قبلا هم این جا بود؟"
زیاد بهش فکر نکرد و سمت فروشگاه رفت و در فروشگاه رو با کلیدش باز کرد ، اولین کار شروع کرد به روشن کردن برق های فروشگاه و بعد از اون منتظر شد تا اولین مشتری امروزش از راه برسه .

"+روز خوبی داشته باشید، خیلی خوش آمدید "
ظهر شده بود و آفتاب وسط آسمون بود از اون جایی که زمستون بود و هوا سرد بود کلاهش رو روی سرش گذاشت و بعد از سر مشتریش از فروشگاه خارج شد و درو پشت سرش قفل کرد
به طرف خونه راه افتاد و زیر چشمی نگاهی به اون چاله آب نسبتا بزرگ انداخت

در خونه رو با کلیدش باز کرد و وارد خونه شد چراغ هارو روشن کرد و به سمت اتاق خوابش رفت لباس هاشو عوض کرد ، سمت آشپز خونه رفت و ظرف غذایی رو از یخچال در آورد و روی شعله گاز گذاشت تا غذا گرم بشه
بعد از تموم کردن ناهارش و کمی استراحت کردن دوباره لباس هاشو پوشید تا به فروشگاهش سر بزنه

پیاده راه رو قدم میزد ، باد ملایم سردی که به صورتش میخورد باعث شده بود که دست هاش و نوک بینیش یخ بزنه و سرخ بشه ، این حس رو دوست داشت و لبخندی زدو و به قدم هاش سرعت بخشید.

وقتی داشت به فروشگاه نزدیک میشد نوار های زرد رنگی رو دید که در انتهای خیابان پایینی زده بودن و اون راه رو مسدود کرده بودن نگاهی به اطرافش انداخت و مجبور شد از اون کوچه که تازه اون چاله از توش در اومده بود بره .

شب شده بود و تهیونگ آخرین مشتریش رو که جعبه خوشگل از پاستیل ها و انواع شکلات های بنفش خریده بود رو ساپورت کرد تا با خیال راحت به خونه بره

نگاهی به آسمون انداخت که همین الان شروع به باریدن برف کرده بود
و ماه دقیق وسط آسمون کامل بود

چراغ های مغازه رو زد و رفت سمت در تا اون رو قفل کنه و به خونه بره
همین طور که داشت درو قفل می‌کرد
هوا سنگین شد و برف شروع به بارش شدید کرد و جلوی دید رو می‌گرفت تهیونگ به خودش لعنتی فرستاد که چرا با ماشین نیومده بود ، سریع دوید تا از کوچه رد بشه تا زود تر به خونه برسه که یک دفعه پاش به اون چاله مزاحم گیر کرد و با سر درون چاله آب فرو رفت و چشماش بسته شد

جسم بیهوش و شناور تهیونگ روی دریاچه حرکت می‌کرد و بعد از چند دقیقه به کنار آب رسید .
وقتی چشماش رو باز کر بدن درد شدید داشت و سرش به شدت درد میکرد ، سیع کرد اطرافش رو نگاه کنی ولی سریع تر از اون چیزی فکر کنه بیهوش شد و آخرین چیزی که دید مردی بود که از راه دور نزدیک اون میشد .

جونگ‌کوک بالای سر تهیونگ وایستاده بود و با تعجب اون رو نگاه میکرد لباس هاش، کفش هاش و حتی گوش هاش هم از نظرش عجیب بود
هر چیزی که مربوط به این پسر بود عجیب بود .
(چرا واسش عجیب بود که تهیونگ این شکلی پوشیده چون همچین لباس ها و کفش های اون موقع وجود نداشتن)
تیرکمانش رو نزدیک پسر کرد و چند بار به سر تیر کمون به بدن بیهوش پسر ضربه زد تا مطمئن بشه که بی‌آزاره و آسیبی بهش نمیرسونه.

تهیونگ رو براید استایل بغل کرد و سمت اسبش رفت ، سوار بر اسب به سمت قصر میرفتن تا جونگ‌کوک متوجه بشه اون سالمه و نفس میکشه بعدش هم ولش کنه تا به جایی که قبلا از اون جا اومده بود برگرده .

تهیونگ وقتی چشماش رو باز کرد با دو جفت چشم کهربایی که اون رو مستقیم هدف گرفته بودن رو برو شد
"+تو دیگه کی هستی ؟"

حالتون چطوره ؟🤩
اینم از بوک جدید امید وارم خوشتون بیاد و منو با کامنت ها و نظر هاتون و ووت هاتون خوشحال کنید 🫂💞
سیع میکنم زود به زود پارت بزارم🤍🥥
ماچ بهتون 🤭🍄🐇

[ night love ] KOOKVWhere stories live. Discover now