. 2 .

467 61 1
                                    

{چک نشده}❌

"+تو دیگه کی هستی "
"- بهتر نیست تو اول خودت رو معرفی کنی و بگی چرا این شکلی لباس پوشیدی و چرا گوش هات مثل بقیه نیست "
تهیونگ نگاهی به گوش های جونگ‌کوک انداخت که نوک تیزی داشتن
"+ تو چی هستی "
"-من یک اِلف هستم ، حالا تو خودت رو معرفی کن "
"+من تهیونگ، کیم تهیونگ چرا تو مثل بقیه انسان ها نیستی . مشکلی برای گوش هات پیش اومده؟"
جونگ کوک فکر کرد اون اولین بارش بود همچین موردی رو میدید اونم فکر می‌کرد اون مریضه که این شکلیه
"-مثل این که یادت رفته توی دنیای فرمان روایی اِلف ها هستی"
تهیونگ کمی مکث کرد و بعد با تعجب گفت"+ فرمانروائی الف "
جونگ کوک برای اطمینان بهش چشماش رو بست و سرش رو تکون داد
"+خب الان باید چه کار کنم "
"- من نمیدونم هر کاری که دوست داری بکن"
جونگ‌کوک با سردی جواب داد
بلند شد که از اتاق خارج بشه
ولی تهیونگ گوشه لباسش رو گرفت
برگشت و بهش نگاه کرد
"+میشه لطفا کمک کنی من باید برگردم "
"- کاری از دست من ساخته نیست.... و این که بهتره زود تر از این جا بری"
و بدون این که اجازه صحبت به تهیونگ بده از اتاق خارج شد
و تهیونگ موند با ترسی که توی دلش ریشه زده بود

......
ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته ساعت از ۱۰ گذشته بود و جونگ‌کوک خوابش نمی‌برد
از جاش بلند شد و روی تخت نشست
کمی فکر کرد و سرش رو خاروند
یعنی واقعا باید اون پسره رو همین جوری ول کنه تا بره
نه اون نمیتونه این کارو کنه اون باید حداقل سود خودش رو از اون بگیره و بزار در ازای سود بردن ازش اجازه میده که توی قصرش زندگی کنه

بلند شد و از اتاق خوابش خارج
سمت اتاق پسر کوچیک تر رفت و در اتاق رو باز کرد
تهیونگ که رو تخت نشسته بود برگشت و با تعجب نگاش کرد
این موقع شب این جا چی میخواست
"+چیزی شده"
با ترس و استرس از مرد بزرگتر پرسید
جونگ‌کوک نزدیک تخت شد و نزدیک ترو نزدیک تر رفت و شروع کرد به صحبت کردن
"-اگر میخوای اینجا بمونی و بتونی از امکانات اینجا استفاده کنی باید هر شب به اتاق من بیایی و من رو از نظر جسمانی و روانی ارضا کنی و اگر نتونی منو راضی کنی از این جا پرتت میکنم بیرون و یک شرط دیگه هم دارم .... در مواقعی که من نیستم باید از پدرم مراقبت کنی و هر کاری که اون میخواد رو براش انجام بدی "
جونگ کوک محکم حرفش رو زد و لحنش جوری بود که انگار قصد شوخی نداره

تهیونگ آب دهن رو قورت داد و نفس عمیقی کشید
باید قبول میکرد چون اون کسی رو نداشت که کمکش کنه و مجبور بود شرط اون مرد رو قبول کنه
باصدای کمی لرزون و آروم گفت
"+قبوله ولی توهم باید برای من همچین تهیه کنی از خورد و خوراک تا پوشاک و لباس "
یه تای ابرو شو بالا داد و پوزخندی زد
"-قبول"
شروع کرد به جلو رفت و تهیونگ که ترسیده بود شروع کرد به عقب عقب رفتن وقتی سرش به تاج تخت خورد جونگ کوک دستش رو گرفت و به جلو کشید
سرش رو توی گردن پسر فرو کرد ، شروع کرد به بو کشیدن گردن پسر کوچیکتر مارک های ریزی درشتی به گردن پسر میزد
در گوشش گفت
"-ولی من خشن دوست دارم "
ناگهان شروع کرد به در آوردن لباس های تهیونگ و خودش
تهیونگ که خیلی ترسیده بود شروع کرد به نفس نفس زدن و بیصدا اشک ریختن

بعد از این که شلوار و باکسر تهیونگ رو از پاهاش در آورد شلوار خودش هم در آورد و بدون این که به پسر کوچیکتر فضای آمادگی بده یا اونو آماده کنه واردش شد
نفس تهیونگ توی سینه اش حبس شد و چشماش تا آخرین درجه ممکن باز شدن از شدت درد حتی نمیتونست پلک بزنه
بعد از چند ثانیه جونگ‌کوک شروع کرد به ضربه زدن پشت سر همدیگه و سیع خودش رو زود تر خلاص کنه و اصلا هیچ توجهی به پسری که از درد نفس هم نمیکشید نکرد
تهیونگ شروع کرد به نفس کم آورد و دست هاشو پشت سر جونگ‌کوک برد و خراش های ریز درشتی به کمرش می‌کشید تا بلکه دردش کم تر بشه و بتونه نفس بکشه
قوصی به کمرش داد و شروع کرد به لرزیدن آه و ناله های بلندی می‌کشید و می‌خواست که ارضا بشه و بعد از چند ثانیه رو شکمش اومد

وقتی جونگ‌کوک کارش باهاش تموم شد از اتاق بیرون رفت و تهیونگ رو با احساستش تنها گذاشت

تمام شب رو خوابش نبرد بخاطر این که هم درد داشت و هم دلش گرفته بود چون عملا پسر بزرگ تر باهاش مثل یه تیکه آشغال بر خورد کرده بود .

صبح شده بود و جونگ‌کوک بیدار شده بود تا به پدرش سر بزنه و اون رو به داخل حیاط ببره تا باهم صبحانه بخورن
وقتی داشت به سمت اتاق پدرش حرکت می‌کرد متوجه در اتاق تهیونگ شد و با خودش فکر کرد شاید اون هم گرسنه باشه و بهتره واسش کمی خوردنی ببره
اون کارو کرد کمی خوراکی برای صبحانه رو توی سینی چید و به سمت اتاق پسر رفت در زد و وارد اتاق شد سینی رو روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و سمت اتاق پدرش رفت در زد و منتظر جواب نموند

(پدر جونگ کوک چند سالی هست که از نخاع فلجه شده و با ویلچر کار هاشو انجام میدن )

وقتی در باز کرد پدرش رو دید که چشماش بازه و به سقف خیره شده

سمتش رفت و سیع کرد بلندش کنه "-صبح بخیر "
وقتی پدرش رو روی ویلچر گذاشت ادامه داد"-اومد تا امروز باهم کمی صحبت کنیم و صبحانه بخوریم پدر"
شروع کرد به هدایت ویلچر به سمت حیاط
کنار پدرش نشسته بود و واسش لقمه صبحانه درست می‌کرد و به دهنش میداد
"+پدر کسی رو پیدا کردم که مثل خودمون نیست یعنی از لحاظ ظاهر شبیه خودمون نیست ولی اون میتونه موقع های که من نیستم از مراقبت کنه به جای من ولی در عوضش با خودمون زندگی میکنه"
این موضوع رو هم به پدرش گفت و ادامه صبحانه شون رو خوردن


اینم از پارت دوم این پارت بیشتره و امید وارم خوشتون باید
مرسی که حمایت میکنید 🤩🫂
ووت و کامنت یادتون نره🥺🥰

[ night love ] KOOKVWhere stories live. Discover now