. 5 .

273 47 15
                                    

از وقتی که از خواب بیدار شده بود
جونگ کوک و یونگی رو ندیده بود که این یعنی اون ها رفته بودن

خواست توی تخت دراز بکشه که یادش افتاد باید از پدر جونگ‌کوک مراقبت کنه
از پله ها پایین رفت و رفت سمت دست شویی دست و صورتش رو شست و رفت تا صبحانه رو آماده کنه
وقتی کارش توی آشپزخونه تموم شد
به طبقه بالا رفت و در اتاق پیر مرد رو زد وقتی جواب نشنید دوباره در زد و باز هم جوابی نشنید
درو باز کرد و وارد اتاق شد طرفش رفت
"+ببخشید آقای جئون فکر کردم خواب هستن و بخاطر همین که جواب نمیدین "
"اشکالی نداره پسرم کمکم تاروی ویلچرم بشینم "
تهیونگ زیر دست های آقای جئون رو گرفت و ویلچرو آورد نزدیک تر بهش تا راحت تر باشه
با پیر مرد به سمت حیاط رفتن و ویلچر آقای جئون رو   جایگزین یکی از صندلی ها کرد
واسش چایی ریخت توی فنجون و جلوش گذاشت
"مرسی پسرم من همچی دارم لطفا خودت هم شروع کن "
تهیونگ تعظیمی کرد و سر جاش نشست و شروع کرد به خوردن

نزدیک های ظهر بود که در خونه زده شد تهیونگ رفت و درو باز کرد
پستچی بود و یک بسته آورده بود واسیه جونگ کوک
تهیونگ درو بست و رفت طبقه بالا
در اتاق پسر بزرگتر رو باز کرد و داخل شد نگاهی به اتاق انداخت که همه چیز تمیز بود و سر جاش بود و روی تخت هم بهم ریخته نبود
اون فقط شب های توی تاریکی به این اتاق میومد و شب ها هم میرفت
پشت سرش درو بست و رفت سمت تخت رو تخت نشت و دستی رو ملحفه های رو تخت کشید
تصمیم گرفت بسته رو همون جا بزاره و و برگرده
ولی چشمش به کشوی پایین تخت خورد
سیع کرد فضولی نکنه ولی نتونست و تصمیم گرفت در کشو رو باز کنه وقتی در کشو رو باز کرد چند تا آلبوم ،  یه دوربین و یک نامه تقریبا کهنه دید
اول  نامه رو برداشت و بینش رو باز کرد

" سلام به تو ای عزیز دلم

مینویسم برای عشق پاک تو
مینویسم برای جریان زندگی در درون تو
مینویسم برای حسرت یک نگاه تو

من عاشقتم ولی متأسفم من نتونستم اون رو نگه دارم
من لایق عشق پاک تو نبودم اون روزی که تو اومدی و گفتی که میخوای با من باشی و گفتی منو دوست
داری من احمق با اون فرار کردم و قلب تورو شکستم ولی اون منو زیر پاهاش له کرد
من متاسفم من الان توان جبران یک رابطه دیگه رو ندارم و میخوام برای همیشه برم .

دوست دار تو 'جوهیون' "
با تعجب به نامه نگاه می‌کرد و اون دوباره برگردوند به کشو وقتی خواست که دست ببره سمت آلبوم صدای پدر جونگ‌کوک رو از پایین پله ها شنید
"تهیونگ پسرم میشه یک لحظه لطفا بیایی پایین"
تهیونگ سریع در کشو رو بست و به سمت پایین دوید

"ببخشید پسرم صدات زدن میشه لطفا کمکم کنی من دارو ها بخورم ساعتش رسیده"
"+بله خواهش میکنم ببخشید من فراموش کرده بودم"
سریع یک لیوان آب ریخت و قرص هارو کف دست پیر مرد ریخت یک دفعه از پرسید "-جونگ‌کوک شی کی میاد ؟"
"دست درد نکنه پسرم .. به احتمال زیاد فردا یا پس فردا میاد"
"+باشه مچکرم"

خورشید از آسمون رفته بود و ماه جاشو گرفته بود
توی این فصل پاییزی قشنگ صدای شغال ها و کفتار ها به گوش می‌رسید تهیونگ صندلی آورد و روبرویه پنجره نشست
داشت از پنجره بیرونو نگاه می‌کرد نفس عمیقی کشید
که ناگهان احساس بغض کرد و جلوی بغضش رو هم نگرفت و شروع کرد به آروم آورم گریه کردن
داعم با خودش میگفت "+مگه من چه کار کردم که الان باید این طوری میشدم"
ناگهان جرقه ای توی زهنش خورد "+میتونم فرار کنم"
با فکرش لبخندی زد و اشکاشو پاک کرد
"+باید یک برنامه درست و حسابی برای فرار بچینم ....اول میتونم وقتی آقای جئون خواب بود فرار کنم یا...."
"+یا این که وقتی جونگ‌کوک کامل بهم اعتماد کرد.... از این جا برم"
به خودش بابت ایده اش افتخار کرد
به ساعت کنار تخت نگاهی انداخت وقتش بود که بلند بشه و شام درست کنه

از پله ها پایین رفت و صدای از چیزی نمیومد چند بار پیر مرد رو صدا زد "+آقای جئون این جایید"
داشت کم کم نگران میشد "+کجا رفته این پیر مرد"
سمت طبقه بالا رفت که دید در اتاق جونگ‌کوک بازه
سمت اتاق رفت و وقتی درو باز کرد آقای جئون رو دید که داری به آلبومی توی دستش نگاه میکنه
"+اوه خدا رو شکر....داشم صداتون میکرد"
پیر مرد سکوت کرده بود تهیونگ نزدیکش شد و بت نگرانی پرسید
"+حالتون خوبه"
پیر مرد چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه یک قطره اشک از گوشه چشمش روی یکی از عکس های داخل آلبوم افتاد "همسرم .. مادر جونگ کوک و یونگی اون منو دوست نداشت و منو ترک کرد "
"+اوه متاسفم"
"اون گفت که دیگه نمیتونه از من نگهداری کنه و از پیش منو جونگ‌کوک رفت و یونگی رو باخودش برد
وقتی سیع کردم برش گردونم اون گفت که دیگه نمیخواد منو ببینه و منم این موضوع رو توی خودم ریختم و الان دارم به تو میگم....عجیبه نه؟"
تهیونگ با دست پاچگی جواب داد"+اوه نه البته که عجیب نیست "
"جونگ‌کوک اون موقع ها 11 سالش بیشتر نبود کلی بابات این موضوع گریه میکرد و میگفت من میخوام برم پیش هیونگ و مامانی .... گذشت و گذشت تا جونگ‌کوک بزرگ شد اون رفت سرکار و من روز ها خودم خونه میموندم و کار هارو هم خودم انجام می‌دادم... الان که پیر شدم دیگه نمیتونم کاری از رو ببرم ، من همیشه به جونگ‌کوک مدیونم اون همیشه واسیه من بهترین بود اون منو ترک نکرد و منو تنها پشت سرش رها نکرد "
تهیونگ بی صدا گوش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت
اون پیر مرد راست می‌گفت حق بااون بود
"بیا پسرم ... مگه نگفتی منو صدا میزدی واسیه چه کاری بود"
"+درسته صدا تون زدم تا شام بخوریم"
باهمدیگه پایین رفتن موقع که سر میز نشستن زنگ در به صدا در اومد
"+من میرم درو باز کنم"
و وقتی درو باز کرد
جونگ‌کوک رو پشت در دید
"+سلام"






چطورین اینم از این پارت لطفا کامنت بزارید و ووت بدین مرسی 🫂🤩
راستی دوست دارین این فن فیکشن طولانی باشه یا کوتاه ؟

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Oct 09 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

[ night love ] KOOKVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang