. 3 .

437 54 7
                                    

عصر دم دمای غروب بود
پرندگان نغمه و آواز میخواندن و صدای هو هو ی باد در و پنجره ها رو به لرزه در می آورد
خارج از قصر جئون لشکری بیرون بود که برای ورود برادر کوچیکتر جونگ کوک صف بسته بودن
یونگی با مادرش زندگی می‌کرد و مادر اون ها تصمیم گرفته بود به اون ها حق انتخواب بده جونگ کوک پدرش رو انتخاب کرد و یونگی مادرش رو .

.
.
.

تهیونگ از پنجره کوچیک اتاقی که بهش داده بودن داشت بیرون رو نگاه می‌کرد و هر لحظه منتظر این بود که دروازه باز بشه تا اون بتونه ببینه مهمونی که همه درباره اون صحبت میکردن .
وقتی دید که پسری ریزه میزه از یکی از کالسکه ها خارج شد سریع خودش رو به راه پله ها رسوند تا یواشکی اون رو نگاه کنه.
جونگ کوک زبان زد کرده بود که حق پایین اومدن نداره و هیچ کس نباید درباره این که اون هر شب به اقامت گاه اون میاد با خبر بشه و باید در نقش یک خدمتکار فرو بره .

جونگ کوک دم در با پدرش منتظر ورود یونگی بودن و اون متوجه این نبود که تهیونگ یواشکی داره از پله ها به اون ها نگاه میکنه

بعد از ورود یونگی اون ها برای شام حاظر شده بودن ، جونگ‌کوک زیر چشمی نگاهی به تهیونگ انداخت
تهیونگ مطمعن شد از این که چیزی کم نیست تعظیمی کرد و به آشپز خونه بر گشت اون باید صبر می‌کرد تا غذای جونگ‌کوک تموم شه و بقیه به رخت خواب هاشون برن جونگ‌کوک از قبل بهش گفته بود که هر شب به محض این که بقیه خوابیدن باید به اقامتگاهش برود

ساعت از ۱۱ گذشته بود و جونگ‌کوک کوک هنوز هم از بدن تهیونگ سیر نشده بود
تهیونگ نایه نفس کشیدن نداشت و داشت از خستگی پس میوفتاد منتظر بود تا کار پسر بزرگ تر باهاش تموم بشه تا زود تر بتونه به اتاقش بره و بخوابه
"- خوب گوش این وضعیت هر شب ادامه داره اگر وقتش رو داشته باشم کامل انجامش میدیم ولی وقتش نباش با هندجاب یا دهنت انجامش میدی " موهای تهیونگ رو توی مشتش گرفت و کشید "-فهمیدی یا نه ؟" تهیونگ آروم سرش رو تکون داد و حرف جونگ‌کوک رو تایید کرد.

ساعت نزدیک به 1 بامداد رو نشون میداد
بعد از ارضا شدنش از سوراخ پسر بیرون کشید
تهیونگ خیلی وقت پیش بیهوش شده بود و متوجه اطرافش نبود
پسر بزرگتر بازوی تهیونگ رو کشید "-بلند شو این جا نخواب "بعد از چند ثانیه جوابی از تهیونگ نشنید بلند تر فریاد زد "-تن لشتو جمع کن و برگرد به اتاق خودت"
با فریادی که پسر بزرگتر کشید ترسیده از جاش بلند شده"+کارت با من تموم شد "
"-خیر سرت خیلی وقت پیش تموم شد .. زود باش برو بیرون میخوام بخوابم "
با اعصبانیت گفت و منتظر بود تا پسر از اتاق بیرون بره و متوجه بغض پسر نبود

راه گلوش بسته شده بود جلوی دیدش رو اشک پوشانده بود ، احساس حقارت می‌کرد
اون بعد از این که کارش باهاش تموم شده بود ولش کرده بود و از اتاق بیرونش کرده بود ،احساس مزخرفی داشت سیع کرد سریع لباس هاشو بپوشه و از اتاق بزنه بیرون تا بیشتر از این تحقیر نشده.

وقتی یه اتاقش رسید کلی اشک ریخت تا بلاخره خوابش برد و اون متوجه دوتا چشمی که از قبل اون رو زیر نظر گرفته بودن نشد .

سلام 🙌🏻
چطورین
اینم از این پارت میدونم شاید بگین چرا دور آپ کردم چون واتپدم بهم ریخته بود و بالا نمیومد و اینم بگم صبوری کنید به جاهای خوب این فن فیکش هم می‌رسیم و قراره کلی قشنگی ببینیم 🥲❤
میخوام از حالا بیشتر روی نوشتنم کار کنم
دوستون دارم خداحافظی:) 👋🏻💞




[ night love ] KOOKVWhere stories live. Discover now