بار دیگه سر از سجده برداشت
چیز سیاهی که به چشم هایش میدید را باور نمیکرد
با وحشت عقب گرد کرد
هوسوک_پناه میبرم به خدایم
اما مرد هنوز اونجا بود
جونگکوک_فکر نمیکنی آدمت زیادی به فرشته خدا نزدیک شده نمیترسی
هوسوک نگاهش رو از صورت جونگکوک نگرفت تا حتی نگاهی به یونگی بی اندازد که گلی را که چیده است به جیمین میدهد را ببیند
هوسوک_کی هستی ؟ دورشو
جونگکوک_آدمت چه بی رحمانه ولت کرده
هوسوک باز هم نگاهش را به آن دو نداد
هوسوک_او آدم من است.....ولم نمیکند
یونگی_مبخواهم با خدا صحبت کنم میخواهم به جای حوا تورا ازش بخواهم
جیمین لحظه ای خشک شد
جیمین_نه....به خدا نگو
یونگی اخمی کرد
گوشه کنار سنگی نشست
یونگی_چرا نترس نمیزارم مخالفت کند
ولی ترس جیمین که این نبود
جیمین_بهش نگو.....ما برای هم نیستبم تو برای حوایی
یونگی_ تو هوای منی:)
جیمین_ولی این هوارا نمیبوسی لب هایت به حوای دیگری گره میخورد
و بعد حرفش روی تخت سنگ کنار یونگی نشست
یونگی_من اورا نبوسیدم
و بلند شد
یونگی_اما اگر اینچنین میگویی تورا میبوسم
خودش هم نمیفهمید چه میکند سحر شده یا جادو
لب هایش را به لب های فرشته تبعیدی رساند
آسمان بهشت به ناگه خونین شد
خشم خدا با فریاد دردگینش مخلوط به گوش هفت طبقه میرسید
خنده شیطان خنده همان ابلیس نمیگذاشت هوسوک جلوی اشک هایش را بگیرد
او هنوز برنگشته بود
هنوز نگاه به آدمش نمیکرد که ببیند مرد او چه گناهی مرتکب میشود
قلبش شکسته بود
دیگر نه خبری فرشته تبعیدی بود
نه ابلیس
خدا بود و دو بنده گنه کار
اولی انقدر معشوقش را پرستیده بود که مجنون شده بود
دومی آنقدر بی اعتنا بود که کس دیگری را برگزیده بود
تهیونگ_چه کردی یونگی.......
یونگی_مبخواستم....میخواستم باهات حرف بزنم....من....من حوارو نمیخوام
آسکان سکوت کرد
بهشت خفه شد
صدای شکستن قلب هوسوک تا جهنم روانه شد
تهیونگ_من اورا برایت آفریدم دوست بداریش حال که خیانت کردی گناه اعظمی مرتکب شده ای من هردوی شمارا به چیزی که میخواهید میرسانم
یونگی لبخندی زد
تهیونگ _ من حوا و آدم را به زمین میفرستم مکانی برای عذاب کاری که هردو متحمل شدند و آن دورا به سالهای زیادی دوری محکوم میکنم شما هر چقدر اظهار پشیمانی کنین تا زمان معین هرگز هم رو پیدا نخواهید کرد
و بعد این حرف دیگر مخلوقش در بهشت نبود...
هردو در زمین بودند
یونگی پی در پی به دنبالش حوایش گشت
اما اورا به سالیان درازی گم کرده بود
و هوسوک او آدمش را میخواست و شب ها به درگاه خدایش آدمش را میخواست او برای نخواسته شدنش گلایه میگزید
اشک هایش در زمین فرو میرفت
و یونگی هربار به چهره حوایش فکر میکرد طلب بخشش از او میخواست
اما او نبود که اورا ببخشد برایش بخندد و سر سجده فرود رفته اش را ببوسد
و در جهنم ابلیس پا روی پا انداخته
بر تخت سلطنتش حکومت میکرد
جیمین اورا از دور نظاره میکرد
و نامجون در کنارش جهنم را به گردش جهان حکومت رانی میکرد
غرور _پرخوری بیچاره هنوز نیومده
حسادت چشمی چرخاند
طمع_میبینم غرور دلتنگ شده
و خنده مزحکی کرد
خشم که بحث جالب تر شده بود نگاهش رو به عشوه طمع دوخت
غرور_ساکت شو طمع
و نگاهش رو به در داد شاید سر و کله اش پیدا شود
سلام....
خب خبووت و کامنت
کامنت
کامنت
کامنت
یادتون نره حمایت کنیندوستونننن دارمممممممممممممم
YOU ARE READING
Prostrated
Fantasyاین یه داستان کهنه از خدا و جن برگزیده برای عبادت خلاصه : من همون جنی هستم که برای خدایم عبادت کردم انقدر اورا پرستش کردم که مرا جزوی از بالاترین ملائکه خود قرار داد اما خدایم را ندیدم من معشوق خود را ندیدم ......همه چی در دوری دیدارش میگذشت تا فر...