ملائک بهشتی چقدر متوهم بودند
چیزی بود که جونگکوک بهش فکر میکرد
مگر خودش یکی از آنها نبود
سزای کارش چقدر پیچیده بود
گوی رو با دستش جلو برد
روی حوا توی زمین زوم کرد
اون خودش رو وقفه نماز و عبادت کرده بود
خودش رو وقفه ندیدن کرده بود و اگر سوایی خدا برای تکه نان و خرمایی نمیگذاشت به فکر خوراک هم نبود
ولی آدم جور دیگه ای میزیست
اون زندگی میکرد
به معنای واقعی
میکوشید میزیست و عبادت هم میکرد
اورا خیال حوا نبود
هیچ خیالی نبود
چقدر آدم ظالم بود چقدر بی درک از عشق بود
خدا لب بر لب های آدمی گذاشته بود که معنای عشق را نمیفهمید چه بسا معنای سجده ای بفهمد؟
برای این آدم خدایش دستور سجده داده بود؟
چه خوب که نافرمانی کرده بود
روبه روی آیینه ایستاد
جونگکوک_ هنوز صدایم میشنوی!؟ هنوز مرا میبینی که چطور روانه ام کردی؟ چطور از خانه ی آارمشم بیرونم کردی؟ چطور دیدارت را ، آب روی آتشم را از من گرفتی؟ در کجا آرامش دیدنت را سجده کردنت را جستجو کنم؟
به آینه تکیه داد
جونگکوک_عزیز کرده ات را نگاه کن که دیگر با فکر زانوهایت هم سجده نمیکند درست از وقتی که لب هایت را پیشکش مخلوقی دیگر کرده ای
درود
ووت و کامنت یادتون نره
دوستوننننن دارمممممممم
YOU ARE READING
Prostrated
Fantasyاین یه داستان کهنه از خدا و جن برگزیده برای عبادت خلاصه : من همون جنی هستم که برای خدایم عبادت کردم انقدر اورا پرستش کردم که مرا جزوی از بالاترین ملائکه خود قرار داد اما خدایم را ندیدم من معشوق خود را ندیدم ......همه چی در دوری دیدارش میگذشت تا فر...