_چیه؟ چرا انقدر غمباد گرفتی؟
پسر بزرگتر همونطور که توی بغل جیسونگ بود پرسید و وقتی چشم های گرد شده ای که نم اشک توشون نشسته بود روی صورتش نشستن، آه کشید
_زردآلو... با توام! میگم چرا غمباد گرفتی و گریه میکنی؟جیسونگ بینیش رو بالا کشید و سرش رو توی گردن امگای بزرگتر فرو کرد و گونه ی خیس شده از اشکش رو روی تیشرت مینهو کشید
_گریه ی خوشحالیه
_یعنی انقدر خوشحالی که جوری زدی که نفت درومد و الان بچه ات اون توعه؟به شکم خودش اشاره کرد و وقتی سر جیسونگ توی گردنش تکون خورد و بعد از اون امگای زردآلویی نفس عمیقی از بوی هندونه اش گرفت، آهسته خندید. موهای پشت سر پسر کوچک تر رو کشید و وقتی فین فین کوتاهش رو شنید، لبخندش رو بزرگ تر کرد
_الان اونی که هورمون هاش بالا پایینه و داره میمیره منم. الان من باید گریه کنم و دهنت رو سرویس کنم چون وسط پروژه ی به اون بزرگی زدی زارت حامله ام کردی ولی خب هیچی بهت نمیگم
_چرا؟
_چرا چی؟
_چرا دعوام نمیکنی؟دست هاش رو دو طرف صورت امگای کوچکتر گذاشت و سرش رو بالا آورد و باعث شد لب هاش غنچه بشن
_واقعا نکنه من اشتباهی فکر میکنم و اونی که حامله شده تویی؟ ببینم... نکنه راهش بسته بوده و اسپرم هات برگشتن تو و خودت رو...
_هیونگ!_خب دقیقا داری شبیه یه امگای فاکینگ حامله حرف میزنی. این الان منم که باید لوس باشم و تف هم توی صورتت نندازم اما به جاش بغلت کردم و دارم آرومت میکنم!
_من فقط نمیتونم این موقعیت رو باور کنم
_چی رو؟ اینکه زدی یه امگای دیگه رو حامله کردی؟
_آره. مامانم بفهمه پاره ام میکنه_اوه دوباره اون ماجرای اینکه بودن با یه امگا درست نیست و باید با یه آلفا باشی؟
جیسونگ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
_همیشه بهم میگه تو باید با یه آلفا باشی و ازش حامله بشی، اگه بفهمه خودم زدم یه امگای دیگه رو باردار کردم... باردارم میکنه..._اوه عزیزم تو هنوزم میتونی باردار بشی. فقط کافیه همین امشب بریم روی کار و...
نوک بینیش رو به بینی جیسونگ مالید و وقتی صدای خنده اش رو شنید، لبخند زد_اوه عزیزم درسته که همین امشب میشه رفت روی کار اما باید به چند تا چیز توجه کرد. یکی اینکه شما رسما یه امگای حامله حساب میشی و کافیه دوبار توی من بکوبی تا اون بچه ی چند روزه رو بالا بیاری و چیز دیگه ای که باید بهش توجه کرد اینه که هیچ کس، تکرار میکنم هیچ کس، بازم میگم، هیچ کس! دلش نمیخواد که دوتا بچه ی کوچیک توی خونه داشته باشه. بدتر از اون، هیچ کس دلش نمیخواد که دو تا امگای حامله توی یه خونه داشته باشه!
امگای بزرگتر چند ثانیه ای به این موضوع فکر کرد و بعد سرش رو تکون داد.
_خب... بابت این قضیه موافقم که عمرا بتونم وقتی حامله ام تویی که حامله ای رو تحمل کنم!
_چرا؟
YOU ARE READING
the pregnants(minsung)
FanfictionCompleted جیسونگ و مینهو دو تا امگان که نزدیک دو ساله با هم توی رابطه ان. زندگیشون گل و منگولیه و همه چیز خوب و خوشگله تا اینکه توی یکی از هیت های مینهو، جیسونگ بی دقتی میکنه و میریزه تو- منظورم اینه که... بی دقتی میکنه دیگه! خلاصه اینکه یه هفته ی ب...