forth

592 134 70
                                    

جیسونگ با بدبختی خودش رو توی اتاق چپوند و در رو بست. داشت تمام قدرت و اراده ای که داشت رو به کار می‌گرفت تا رایحه اش پخش نشه و امگای هندونه ای نفهمه که هیت شده. آخه الان وقتش بود؟

لبش رو گاز گرفت و در رو قفل کرد. مینهو توی پذیرایی در حال انجام کارهاش بود و جیسونگ اومده بود توی اتاق تا گوشیش رو میدا کنه و به یکی از اون شش تا آلفای بی عرضه بگه براش شات بخرن تا بتونه تزریق کنه و از این بدبختی خلاص بشه

همین حالا هم میتونست خیس شدن باکسرش رو حس کنه. کارما بازیش گرفته بود نه؟
-تف تو گور خودت و پدرت

رو به کارما فحش داد و چهار دست و پا به سمت گوشیش که روی میز کنار تخت بود رفت. درست همون موقع بود که جعبه ی اهدایی اون شش تا آلفا رو زیر تخت پیدا کرد. یه لحظه افکار شیطانی به ذهنش خطور کردن ولی سریع سرش رو تکون داد و اون افکار رو ریخت توی سطل آشغال. جیسونگ دیگه پدر یه بچه ی فسقلی بود و باید مثل آدمیزاد زود حالش خوب میشد و میرفت از امگای حامله اش مراقبت میکرد

گوشیش رو چنگ زد و شماره ی فلیکس رو گرفت. یه بوق، دو بوق، چهار تا بوق...
-ایشالا شق درد ابدی بگیری

فحش داد. شماره ی جونگین رو گرفت. تماسش جواب داده نشد اما پیامک اومد که "هیونگ من مشغول خوردنم، بعدا زنگ میزنم بهت" و جیسونگ متاسفانه میدونست که پسر کوچکتر در حال خوردن چیه
دوباره سرش رو تکون داد تا اینبار تصویر دونسنگش در حال اعمال خاک بر سری از جلوی چشمش کنار بره
تماس بعدی چان بود.

-آره... چان هیونگ جوابم رو میده. چان هیونگ نازم
تماسش رد شد. فحش داد. اونقدری محکم فحش داد که صداش به مینهو رسید و پسر بزرگتر از جاش بلند شد و با نگرانی به سمت اتاق اومد
-جیسونگ خوبی؟

-آره... آره آره هیونگ! خوبم. پام خورد به پایه ی تخت
دروغ که حناق نبود که!
-اوه خب... باشه. مطمئنی خوبی؟
-آره! خوووووب. عالی. پرفکت

مینهو با اخم کوچیکی سر تکون داد و برگشت توی پذیرایی. یه جورایی حس میکرد بوی زردآلویی که از سمت اتاق میاد خیلی یهویی زیاد شده اما فکر کرد که شاید به خاطر حامله بودنش بدنش داره واکنش نشون میده و زیاد بهش توجه نکرد

از اون سمت زردآلوی قصه دیلدوی بنفش رنگ رو کشیده بود بیرون و داشت با بدبختی بهش نگاه میکرد
-برداشتن دسته تبر گرفتن جای دیلدو. خب اینو دو تای من هم نمی‌تونه تو خودش جا بده که

عصبی غر غر کرد. لباس هاش رو کند و گوشه ی اتاق پرت کرد و جسم بنفش رنگ رو با لوب پوشوند
-بذار اون توله به دنیا بیاد، امروز رو میزنم تو سرش‌. پدرت به خاطر تو همچین چیزی رو جا داد توی خودش و از اون هندونه ی خوش سایز گذشت!

روی تخت دراز کشید و سرش رو روی بالشت امگای بزرگتر گذاشت و بعد از کشیدن نفس عمیقی دسته ی تبر رو... چیزه... آره دیگه خلاصه

the pregnants(minsung)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora